نخست، تاریخ سرزمین خودت را بدان، سپس تاریخ دیگران را بخوان.((فرانسیس فانون))

اجتماعی .فرهنگی .هنری.علمی .طنز (( عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار هم اند ))مردان بزرگ تاریخ، سرنوشت ملتها را تعیین می کنند.((اشپنگلر))

نخست، تاریخ سرزمین خودت را بدان، سپس تاریخ دیگران را بخوان.((فرانسیس فانون))

اجتماعی .فرهنگی .هنری.علمی .طنز (( عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار هم اند ))مردان بزرگ تاریخ، سرنوشت ملتها را تعیین می کنند.((اشپنگلر))

در انسانی که هیچ نیست




در انسانی که هیچ نیست

در غمی که اشک نیست، در شادی که لبخند نیست، در بغضی که ناله نیست، در دردی که آه نیست،احساس کجاست؟در احساسی که حس نیست، در دلی که عشق نیست، در دوستی که محبت نیست، در صداقتی که راستی نیست، زندگی کجاست؟در زندگی که هدف نیست، در هوایی که باد نیست، در خاکی که آب نیست، در باغی که گل نیست، انسان کجاست؟در انسانی که هیچ نیست، در سفره ای که نان نیست، در زمینی که جا نیست، در دنیایی که رحم نیست، مرگ کجاست؟ 


داستان جالب عتیقه فروش و مرد روستایی زیرک : طنز ایران

یک نفر عتیقه فروش به منزل روستایی ساده ای وارد شد. دید تغار قدیمی نفیسی دارد و در آن گوشه افتاده است و گربه ای در آن آب می خورد.

ترسید اگر قیمت تغار را بپرسد روستایی ملتفت مطلب شود و قیمت گزافی طلب کند.

پس گفت : عمو جان چه گربه ی قشنگی داری ! آیا حاضری آن را به من بفروشی ؟

روستایی گفت : چند می خری؟
گفت : هزار تومان.
روستایی گربه را در بغل عتیقه فروش گذاشت و گفت : خیرش را ببینی.

عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستایی می خواست بیرون برود ، با بی اعتنایی ساختگی گفت :

عمو جان این گربه ممکن است در راه تشنه شود ، خوب است من این تغار را هم با خود ببرم. قیمتش را هم حاضرم بپردازم.
روستایی لبخندی زد و گفت : تغار را بگذارید باشد ؛ چون که بدین وسیله تا به حال 5 گربه را فروخته ام!!

پیرمرد و دخترک !!!!

ضعیفعالی 

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .

پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟

- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم!
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم!
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره...

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد...
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!

 

وصیت نامه اسکندر!!

وصیت نامه اسکندر: 

پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن

حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود

بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک

شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر

تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:

((من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً

انجام دهید)). فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت

کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت: ((اولین خواسته ام این

است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.))((ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد،

مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده

شود. سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.)) مردمی که آنجا گرد

آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه

الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت. ((پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا

خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:

((من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند:

که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.

بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند. دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،

این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض

است. و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با

دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.))

 

آخرین گفتار الکساندر: ((بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را بگذارید بیرون باشد تااینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت.))


مردی در دربار کریمخان زند!!

مردی به دربار خان زند می رود  و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند...

سربازان مانع ورودش می شوند!

خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنودومی پرسد ماجرا چیست؟

پس از گزارش سربازان به خان؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند...

مرد  به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد:چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟

مرد می گوید  دزد،همه  اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم !

 خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟!

مرد می گوید: من خوابیده بودم!

خان می گوید: خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟

مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود؛ وسرمشق آزادی خواهان می شود ...

مرد می گوید: من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری...!

 خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند. وسپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند..

ودر آخر می گوید: این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم...

بیل گیتس و روزنامه فروش ،. داستان های واقعی

از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروت مند تر هم هست؟
در جواب گفت بله فقط یک نفر

پرسیدن کی هست؟

در جواب گفت: من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های در حقیقت طراحی ماکروسافت تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم، در فرودگاهی در نیویورک بودم قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.

تله موش

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست .

مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد ...

اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

بلوچستان درگذرزمان قسمت سیزدهم

 در قسمت گذشته گفتیم میر هوتی خان حاکم لاشار بتلافی اتش زدن خانهای اهالی پیپ در نظر داشته با یک خمله غافلگیر کننده خود را به بنت برساند وتکلیف خود را با ایوب خان پسر وجانشین اسلام خان میرحاجی یکسره بکند ضمنا اولاد میرحاجی پس ازرسیدن بحکومت از فامیلی مادری خود استفایده میکنند واز سلیمانی که فامیل پدری انها بوده شیرانی را انتخاب میکنند وتا هنوز هم ورثه میرحاجی فامیلی شان شیرانی است. 


ادامه مطلب ...

بلوچستان در گذر زمان قسمت دوازدهم

                                               در قسمت یازدهم  نحوه قتل تصادفی میرزا خان برادر کوچکتر اسلامخان حاکم بنت را بیان کردیم که صاحب خان برادر دیگر اسلام خان  که قتل را عمدی توسط تفنگچیان اسلامخان تصورمیکرد هنگام دفن میرزا خان قسم میخورد که من انتقام تو را میگیرم ولی این قسم وی برای حاضرین قابل قبول نبوده که چطور  صاحب خان تا این اندازه جاهل باشد که دود مان .


ادامه مطلب ...

بلوچستان در گذر زمان

واینک بحوادث ورخدادهای زمان حکومت دوست محمد خان در پهره بنپور توجه بفرمائید

نامبرده در سال 1299شمسی پس از در گذشت بهرام خان عمویش بحکومتی پهره بنپور تعین میشود وقلعه پهره را مخل حکمرانیش قرار میدهد وحالا از اولین موفقیت وی بشنوید که هنوز یکسالی از حکومتی وی در پهره بنپور نگذشته بود که بدون هیچ گونه درد سری قلعه مسکوتان را تصرف میکند جریان بدین قرار است که اقای هوت خیدربیک کدخدای مسکوتان

ادامه مطلب ...

بلوچستان درگذرزمان

اینک بیک خوادث دیگر زمان خکومت بهرام خان بارانزهی توجه بفرمائید  وان بوجود امدن

اختلافی بین بهرام خان و سران طایفه گچکی که در خوزه کیچ مکران خکومت میکردند بنام اقایان نادر شاه وبرادرش پردلخان که مرکز خکومتی شان قلعه تمپ بوده نامبردگان در این زمان تابع ودست نشانده دولت انگلیس بود ه اند ودولت انگلیس یک قوای مجهز در این زمان در شهر تربت مستقر نموده بودند وعملا خکومت منطقه بدست فرماندهان انگلیسی بود وفقط از وجود نامبردگان بعنوان سردار منطقه جهت تامین امنیت استفایده میکردند

واز خقوق ومزایای دولت انگلیس هم بهره مند بوده اند

ادامه مطلب ...