نخست، تاریخ سرزمین خودت را بدان، سپس تاریخ دیگران را بخوان.((فرانسیس فانون))

اجتماعی .فرهنگی .هنری.علمی .طنز (( عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار هم اند ))مردان بزرگ تاریخ، سرنوشت ملتها را تعیین می کنند.((اشپنگلر))

نخست، تاریخ سرزمین خودت را بدان، سپس تاریخ دیگران را بخوان.((فرانسیس فانون))

اجتماعی .فرهنگی .هنری.علمی .طنز (( عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار هم اند ))مردان بزرگ تاریخ، سرنوشت ملتها را تعیین می کنند.((اشپنگلر))

سفری مردم شناختی به قلمرو‌ی عشایر بلوچ در حوزه‌ی ایرانشهر

آقای مدیر ماشین نو گرفته بود و جز این وسیله نقلیه دیگری نداشت، به زحمت او را راضی کردم که برای رفتن به ایرانشهر آن را در اختیار من بگذارد. می دانست مرد بیابانم ودر شهر اقامت نمی‌کنم. از این می ترسید که مبادا با پیکان نو به کوه و بیابان بزنم، بعلاوه منطقه ناامن بود. امکان داشت هم من و هم ماشین را از دست بدهد. قول دادم اگر خواستم دنبال عشایر به منطقه کوهستانی بروم، با پیکان نروم. با این عهد و پیمان با وسیله‌ی اختصاصی مدیر از زاهدان به قصد ایرانشهر حرکت کردیم.
1 / 11/ 68 ایرانشهر
قصد من از آمدن به ایرانشهر دیدن جازموریان یا حداقل بنت و فنوج بود که همه بد مسیر و دور از دسترس بودند. بر حسب قولی که داده بودم در ایرانشهر برای گرفتن وسیله‌ی نقلیه به آقای فرماندار متوسل شدم. از خوش اقبالی در اتاق انتظار فرمانداری با چهره‌ی آشنایی برخورد کردم. او قلندر همان همسفر مهربانم در سراوان بود که اکنون در فرمانداری ایرانشهر کار می کرد. قلندر مقاله سراوان مرا به آقای فرماندار نشان داد و گفت: «ایشان می خواهد برای ایرانشهر هم چنین گزارشی تهیه کنند». گفتم: «اگر بشود البته بیشتر و دقیق تر».
قرار شد با جیپ فرمانداری به رانندگی جوانی به نام باران و به همراهی قلندر برای سه روز به جازموریان یا مناطق دیگر عشایری برویم. قلندر پیشنهاد کرد سری به اداره امور عشایر بزنیم و نشانی از مناطق عشایر نشین بگیریم. مسئول اداره امور عشایر با خوشرویی از ما استقبال کرد و گفت: «کسی را با شما همراه می کنم که آشنایی کاملی با منطقه و مردم آن دارد». سپس گوشی تلفن را برداشت و در حالی که شماره‌ای را می گرفت ادامه داد: «زنگ می زنم بیاید خودتان با هم قرار و مدار بگذارید». چند لحظه بعد مرد میان‌سالی لبخند به لب وارد دفتر رئیس شد، کلاه پوست پاکستانی به سر داشت و لنگوته‌ای (شال یا دستمال بزرگی که بلوچ همه جا با خود دارد) را دور گردن حلقه کرده بود، یک تسبیح شاه مقصود نیز در دست می‌چرخاند، برخوردی بسیار بی تکلف و صمیمی داشت، از آن تیپ افرادی بود که از همان برخورد اول تکلیف انسان را روشن می‌کنند. رئیس گفت: «حاجی نقدی مبارکی است». گفتم: «لابد عیسی خان معروف سردار طایفه مبارکی را می شناسد»، گفت: کمی رئیس گفت «پسرش است». بار دیگر در قیافه‌اش دقیق شدم، از ته دل خوشحال بودم زیرا یک لحظه این فکر در ذهنم گذشت که از طریق او می توانم به بسیاری از ناگفته‌های تاریخ بلوچستان دسترسی پیدا کنم. به حاجی گفتم: «می خواهم به جازموریان بروم». گفت: «این موقع سال برای رفتن به جازموریان مناسب نیست». گفتم: «به بنت و فنوج برویم»، گفت: «برویم». وقتی برای تلف کردن نداشتیم، همان دم همگی به راه افتادیم.

2 / 11/ 68 آپودم
تا بمپور و قاسم آباد مسیر آشنا بود، این سفر در واقع ادامه‌ی سفر قبلی شد، نزدیک ظهر به هلک (1)(halk)«جمّا» در محلی به نام «سورجا» رسیدیم. خانه جمّا در بالای تپه‌ای مشرف به هلک جاهان (محل استقرار هلک) قرار داشت، خودش خانه نبود، همسرش از ما با خرما و کره پذیرایی کرد.
این «هلک» از طایفه‌ی زین‌الدینی بودند و مسکن آنها ترکیبی از اتاق های خشت و گلی کپر (2) و گردتوپ (3) بود. مردم این طایفه دامدار و کوچنده اند که کوچ امسال آنها به علت مساعد بودن شرایط جوی و بارندگی کافی زودتر شروع شده است، بخشی از مردم «هلک» به بهارگاه کوچ کرده و بقیه در تکاپوی رفتن بودند. محل کوچ آنها «تومپ چگرد»(tompe čgerd) بود که تا هلک فقط شش کیلومتر فاصله داشت. جمّا وقت ناهار آمد و از او خواهش کردم ما را تا «بهارگاه» (اردوگاه خودش) همراهی کند، با خوشحالی پذیرفت. در مسیر مناظر گونه گونی از تپه ماهور به چشم می خورد، همه پوشیده از سبزه های نورسته بود. حاجی هر بار که چشمش به پهنه بیابان سبز می‌افتاد، برق شادی در چشم می دواند و استاد کریم (خدا) را شکر می کرد. می گفت: «امسال استاد کریم لطف خودش را برای بلوچ تمام کرده است. بلوچ چنین بهار سبزی را کم می بیند». به چاه آبی رسیدیم. جما گفت: «اینجا آبشخور گوسفندان ما است». سپس نشان داد که چگونه با استفاده از روش «گاوچاه» آب از چاه می‌کشند. چوبی که قرقره ای در وسط آن کار گذاشته بود در دهانه چاه قرار داشت. جما طناب بلندی را که به یک سر آن دلو بسته بود با قرقره به داخل چاه فرستاد، سر دیگر طناب وسط چوبی به طول حدود یک متر بسته شده بود. جمّا چوب را به پشت خود تکیه داد و دو بازوی خود را از دو سوی بدن حمایل آن کرد و در یک مسیر مستقیم پیش رفت. دلو پر از آب شد و از چاه بالا آمد و در حوضچه آبشخور خالی شد. وقتی جمّا مسیر رفته را بازگشت، طناب دوباره به ته چاه رفت، به این ترتیب با هر رفت و برگشت دلو پر و خالی می شد.
هنکین (4)(hankin)در محصوره‌ی تپه ها بود. چند خانواری به «بهارگاه» رسیده و در یک راستا کپر زده بودند. اردوگاه عشایر بلوچ نیز مثل سایر عشایر دایره ای است و یک فضای خالی برای استقرار دام دارد تا دام ها در موقع استراحت در دیدرس و کنترل صاحبان خود باشند. زن ها هنوز از راه نرسیده کارشان را شروع کرده بودند. آن‌ها که از جا به جایی فراغت یافته بودند، جلوی کپر جمع شده سوزن دوزی می کردند. جمّا گفت: «در هر «بهارگاه» به نسبت غنی بودن علفچر از یک تا دو ماه توقف داریم. بعد به جای دیگر نقل مکان می کنیم. در طول مدتی که از «زمستان جاهان» (= قشلاق) دور هستیم چندین بار جا به جا می شویم، در یک دایره به شعاع یک تا دو کیلومتر و گاه کمتر دور می زنیم. این خانه به دوشیِ مکرر به دلیل فقر مراتع است که به طور ضمنی مانع آلودگی محیط زیست نیز می شود. هر جا که چاه آب نداشته باشیم از آب بارانی که در چاله ها جمع می شود استفاده می کنیم». با جمّا خداحافظی کردیم و راه را به سوی اسپکه ادامه دادیم. غروب به روستای «آپودم»(âpodm)در حومه‌ی اسپکه رسیدیم و همان جا اطراق کردیم.در آپودم مهمان اسدالله خان لاشاری، برادر مهیم خان معروف شدیم و این برای من فرصت مناسبی بود که به روشن کردن یک واقعه‌ی تاریخی بسیار مهم بپردازم. مهیم خان کسی بود که از دادشاه، مبارز معروف بلوچ حمایت می‌کرد و حتی بر سر این کار جان باخت چون آنچه در کتاب ها درباره دادشاه خوانده بودم ضد و نقیض بود. اسدالله خان به عنوان یک منبع اطلاعاتی دست اول می توانست آگاهی های دقیقی در اختیارم بگذارد، این بود که از او خواهش کردم هر چه در این باره می داند بگوید. او گفت: «خانواده دادشاه در روستایی به نام «دن بید»(danbid)جگرک(jegerek) در سفیدکوه زندگی می کرد. سفید کوه ادامه جبال بارز است که فنوج در شمال و بنت در جنوب آن قرار دارد. جهت این کوه شرقی غربی است و تا میناب ادامه دارد. دادشاه در اوایل تفنگچی یا به اصطلاح «بلوچ» علیخان شیرانی و نگهبان قلعه‌ی بنت بود. تا اینکه در درگیری های خانوادگی، علیخان، ایوب خان، پسرعموی خود را کشت. چون دادشاه و پدرش از طرفداران ایوب خان بودند از علیخان آزرده خاطر شدند. از طرفی علیخان، عبدالنبی نامی را که از بستگان دادشاه بود به عنوان کدخدای "بنگر "(bangar)انتخاب کرد. وی از دادشاه و پدرش مالیات خواست. دادشاه در پاسخ او گفت چون از تفنگچیان علیخان است باید از مالیات معاف باشد. اما عبدالنبی علیخان را به گرفتن مالیات از این خانواده تشویق کرد و اختلاف از اینجا شروع شد. عبدالنبی که این پدر و پسر را رقیب خود می دانست تصمیم گرفت آن‌ها را از سر راه خود بردارد. بهترین کار این بود که او را وادار به ترک وطن کند. تنها از طریق بدنام کردن او می توانست به چنین هدفی برسد. لذا غلامی به نام «لالک» را تحریک کرد که شبانگاه به «لوگ» دادشاه نزدیک شود و وانمود کند با همسر او رابطه دارد. لالک شب به بالین دادشاه رفت و گوشه رختخواب او را کشید و فرار کرد. دادشاه از خواب پرید و لالک را تعقیب کرد. اما او در سیاهی شب گم شد. صبح از آثار رد پا و جای کفش لالک را شناسایی کرد. اما لالک همان شب فرار کرده و به شیخ نشین های خلیج رفته بود. دادشاه از شدت خشم اول همسر بی گناه خود را کشت. سپس لالک را تا قطر تعقیب کرد و او را نیز به قتل رسانید و از آن روز به قول بلوچ اشرار(ašrâr) شد و به کوه زد و رسماً با عبدالنبی وارد جنگ شد. از این پس هر دو شروع به کشتن یاران و حامیان یکدیگر کردند. عبدالنبی پای علیخان را به میان کشید و علیخان آزرده از خودسری دادشاه، پسر عمو و داماد خود چراغ خان را مامور دستگیری و تنبیه دادشاه کرد. چراغ خان با محاصره دادشاه در کوه یاران او را به بند کشید و آن‌ها را سخت تنبیه کرد و هفت شبانه روز اجازه نداد آب و نانی به دادشاه و هم رزمانش برسد. اما آن‌ها با خوردن علف های بیابانی مقاومت کردند و بالاخره حلقه‌ی محاصره شکسته از سفید کوه، که از یک طرف در محاصره علیخان و از سوی دیگر خطر تهاجم عبدالنبی و از سویی مورد حمله چراغ خان بود، خود را به کوه «هبودان»(habudân) کشانیدند. این کوه در حوزه لاشار و زیر نفوذ مهیم خان لاشاری بود. مهیم خان نیز با علیخان نقدی میانه‌ی خوبی نداشت به همین سبب وقتی دادشاه از او «میار» (5)(mayâr) خواست، پذیرفت. دادشاه با چنین پشتوانه ای حدود چهارده سال در برابر علیخان و حتی نیروی ژاندارمری مقاومت کرد. ولی پس از کشتن یک زن و شوهر آمریکایی از ماموران اصل چهار به نام کارل و آنیتا شاه (محمدرضا) سرداران بلوچ را تحت فشار قرار داد و به آنها گفت فقط شما می توانید او را دستگیر کنید. برای گرفتن چنین تعهدی، همه سرداران آن زمان از جمله عیسی خان مبارکی و مهیم خان لاشاری را به گروگان به تهران بردند و بعد از این که مدتی زندانی کردند، آنها را به حضور شاه بردند. پس از مذاکره و قول و قرار، مهیم خان قول داد که دادشاه را به اصطلاح از کوه پایین بیاورد و تسلیم ژاندارمری کند. مهیم خان به قولش عمل کرد، ولی خود نیز در جریان درگیری با دادشاه کشته شد.
تا دیر وقت شب با اسدالله خان به پرس و جو پرداختم، اما هرچه بیشتر می پرسیدم سؤال های بیشتری برایم مطرح می شد؛ دادشاه چه جور آدمی بود؟ از مردم و با مردم بود یا از مردم علیه مردم بود؟ کسی که تفنگ دار خان بوده نمی تواند حامی مردم باشد. او در طول مبارزه اش بسیاری از مردم را کشت. از همه کسانی که می شنید یا مطلع می شد به نوعی به دشمنش کمک کرده اند انتقام می گرفت. حتی اگر از خانواده نزدیکانش بودند. شب با دنیایی از پرسش به رختخواب رفتم. با این امید که در فرصت دیگر باز هم در مورد دادشاه بپرسم.


سفرنامه مردم شناختی به بنت وفنوج (2)

3/ 11/ 68 فنوج
صبح تصمیم گرفتم اول گشتی در روستای آپودم بزنم، جمعیت این روستا را عده‌ای کشاورز تشکیل می‌دهند که در خانه‌های حصیری یا به اصطلاح «توپی» زندگی می کنند. تأسیسات عمومی و خدماتی آنها به یک فروشگاه تعاونی و یک مدرسه محدود می‌شد. آموزگار دبستان را دیدم که بچه‌ها را به صف کرده بود. سی نفری می شدند، که نمایانگر فقر مادی و فرهنگی منطقه بودند. معلم خیلی از پدر و مادرهایشان شکایت داشت. می گفت هیچ به فکر این بچه ها نیستند، حتی مریض هم که می شوند به من اطلاع نمی دهند. سپس پسرکی را به من نشان داد و گفت: «این را می بینی سه روز است به مدرسه نیامده». بعد خطاب به او گفت پایت را نشان بده. پسرک پایش را پیش آورد و پاچه شلوارش را بالا زد. زخم هولناکی همه قوزک پایش را در برگرفته بود. معلم گفت: «در اصطلاح خودشان می گویند «لولوک» خورده». پسرک دیگری را نشان داد که پایش جراحت اگزما مانندی داشت. گفت: «چند روز بعد تاول‌ها به این صورت در می‌آید، اگر از اول مرا در جریان بگذارند آن‌ها را به درمانگاه اسپکه معرفی می‌کنم و خیلی سریع درمان می شوند. اما چون این عمل برای آنها هزینه‌ای در بردارد، آن را از من مخفی می کنند». حاجی نقدی مجال بیشتری به کنکاش نداد، راست می گفت وقت تنگ بود و مقصد دور. به قصد فنوج حرکت کردیم. هنوز چند کیلومتری از آپودم دور نشده بودیم که عده‌ای را دیدم که مشغول حفر کانالی بودند. فکر کردم می‌خواهند از رودخانه آب بگیرند، ولی حاج توضیح داد که روخانه آب ندارد، این گروه مشغول کندن «کلبیر»(kalbir)هستند. کلبیر یک نوع قنات است که از زه روخانه آب می گیرد. به آنها نزدیک شدم، کانالی به عمق چهار تا پنج متر و به طول یک کیلومتر حفر کرده بوند. سرپرست آنها می‌گفت: «یک سال است که به این کار مشغول هستیم. اول آن را روباز حفر می کنیم، بعد با لاشه سنگ روی آن را می‌پوشانیم، زه رودخانه به تدریج وارد این کانال شده جریان می‌یابد و از آن پس مثل یک قنات آب دائمی خواهد داشت». از آنها خداحافظی کردیم و به راه خود ادامه دادیم.
در فنوج مهمان قاضی شرعِ علیخان نقدی، همان مرد قدرتمند منطقه و دشمن دادشاه شدیم. قاضی در اتاقی را به روی ما گشود که در واقع موزه هنرهای بلوچ بود. بر در و دیوار اتاق انواع سوزن دوزی و سکه دوزی آویخته بودند. در انتهای اتاق یک «ریزک»(rizek)(=رف) در چند ردیف و به صورت پلکانی ساخته شده، پهنای اتاق را گرفته بود. در هر ردیف انبوهی از ظروف قدیمی و جدید را که بیشترشان استیل بود با نظم خاصی چیده بودند. ولی من خیره در هنر بلوچ به تماشای سوزن دوزی مشغول شدم.

 در اینجا با خبر شدم که پسر دادشاه از قطر بازگشته و در «آباهگان» یکی از روستاهای فنوج زندگی می کند. پیشنهاد کردم به روستایش برویم. حاجی که همسفر بسیار همراه و سازگاری بود، قبول کرد. به آباهگان و خانه پسر دادشاه رفتیم. نامش کمال بود. همان نام پدر بزرگ را برایش انتخاب کرده بودند. کمال حرکات تند و تیز و خوی رام نشده ای داشت. برق چشمانش آدم را می گرفت. فارسی را خوب بلد نبود. از کودکی در قطر بوده و در آنجا درس خوانده و بعد از انقلاب به ایران بازگشته است و حالا یک کلاشینکف از بسیج عشایر گرفته بود. (اینطور که خود وانمود می‌کرد) و همه جا همراه داشت، ملاقات با او این انگیزه را در من تقویت کرد که موضوع دادشاه را پی جویی کنم. کمال گفت: «چند نفر از همرزمان پدرم هنوز زنده اند. از آنها هرچه می خواهی بپرس». قرار شد بعد از بازگشت از بنت به دیدار عثمان برویم که از همه به دادشاه نزدیک‌تر بوده است. کمال از تهیه کننده فیلم دادشاه بسیار ناراحت بود و می گفت چطور او که زحمت آمدن تا ایرانشهر را هم به خود نداده درباره پدر من فیلم ساخته و آن نسبت های ناروا را به مادر من داده! هیچگاه خطای او را نمی بخشم. شب مهمان کمال بودیم و صبح به قصد بنت حرکت کردیم.
4/ 11/ 68 بنت
راه بنت را از حاشیه رودخانه بنت در پیش گرفتیم. جاده ای بود که حاجی نقدی می گفت ساختن آن را من در دوره‌ی کوتاهی که مسئول اداره امور عشایر ایرانشهر بودم شروع کردم. جاده هنوز نا تمام بود و در خیلی از جاها باید از رودخانه عبور می‌کردیم. ظهر بود که به روستای «گرندام»(gorandâm) رسیدیم و مهمان یکی دیگر از یاران دادشاه شدیم. قرار شد در راه برگشت از بنت به اتفاق به دیدن عثمان برویم. بعد از ناهار حاجی ما را به قلعه‌ی بنت برد. جایی که علیخان نقدی یکی از حاکمان محلی قدرتمند سال ها در آن حکومت می کرد. این قلعه برای حاجی که خواهرزاده علیخان بود پر از خاطره بود. هرجایی را که به ما نشان می داد کاربرد آن را هم یادآور می شد: دایی در اینجا نشست های عمومی تشکیل می‌داد. این یکی حرمسرا بود و محل نشست افراد خانواده، این یکی مسجد قلعه است. وجود مسجد در قلعه‌ی خان، قلندر را شگفت زده کرده بود. می گفت فکر نمی کردم خان‌ها هم نماز بخوانند. حاجی نقدی توضیح داد اجداد من همه به مذهب و اهل مذهب حرمت می گذاشتند. جد من میرمبارک از عرفا بود و مردم هنوز برای قبرش در چانف نذر می‌برند. از مسجد جز چهارستون اثری باقی نمانده بود. با این حال قلندر با کفش وارد آن محوطه نشد. قلعه تقریباً به کلی ویران شده بود. در بلندترین نقطه‌ی قلعه بقایای اتاقی بود که دری به سوی دشت های بنت داشت. حاجی نقدی گفت دایی اینجا نشسته بود که صاعقه به او زد و درجا کشته شد. بنت در محاصره نخلستان‌هاست و تا کاملاً وارد شهر نشوی چیزی از آن نمی بینی. شب را در خانه‌ی موسی خان یکی از بستگان حاجی گذراندیم. خانه‌ی او نیز قلعه‌ای بود که روزگاری محل استقرار اسلام خان، حاکم قبل از علیخان بوده است. در این قلعه بود که اسلام خان یکی از ماموران انگلیسی را که از زمان ورود به منطقه‌ی بلوچستان مورد بی مهری قرار گرفته و هیچ کدام از خوانین به او اعتنایی نکرده بودند، با تشریفات زیاد پذیرایی کرد. تمهیدات وی مؤثر واقع شد و افسر انگلیسی که تحت تأثیر قرار گرفته بود، برای انیکه میزان نفوذ و ثروت اسلام خان را محک بزند از او خواست تا صبح چهل هزار «کرش» (6)(korš)همه از یک نوع برایش حاضر کند. اسلام خان به یاران و خویشان خود پیغام فرستاد ، که به هر وسیله‌ی ممکن باید این مبلغ را تهیه کنید. آن‌ها یک شبه شصت هزار کرش آماده می‌کنند. افسر انگلیسی به قدرت و نفوذ او ایمان آورده حقوقی برایش تعیین می کند و قول می‌دهد که این حقوق همه ساله از طرف دولت انگلیس به او پرداخت شود. برقعی احتمال می‌دهد که این افسر ژنرال سایکس باشد و می نویسد علت مراجعه او قطع سیم تلگراف انگلیسی، توسط بلوچ ها بود که سردار سعید خان آن را به گردن اسلام خان انداخته بود و اسلام خان با این وسیله بی گناهی خود را ثابت کرد (برقعی 1356، ص 216). به گمانم سایکس هم درجایی اشاره به این پذیرایی می کند .اگر یادم افتاد بعداً مأخذ آن را می نویسم . ادامه دارد 

سفرنامه مردم شناختی به بنت وفنوج (3)

5 / 11/ 68
صبح به گراندام بازگشتیم در این روستا مهمان «وشدل»(vašdel)بودیم که او هم یکی از همرزمان دادشاه بوده است. می گفت من هنوز بچه بودم که با دادشاه همراه شدم. در اواخر کار کمک تیرانداز او بودم و اسلحه اش را پر می کردم. چون به عثمان دست نیافتیم به خاطرات وشدل بسنده کردم. او می گفت چراغ خان سرپرست چریک های علیخان، با بیرحمی و قساوت قلب زیادی برخورد می کرد. حتی به زن و بچه روستاییانی که به دادشاه کمک می کردند، یا طرفدار او بودند رحم نمی کرد. نخلستان ها را آتش می زد و برای اینکه دادشاه را زیر فشار قرار دهد هر کاری می کرد. دادشاه هم گاه مجبور می شد ، معامله به مثل کند. در این میان همه فشار ها فقط به مردم وارد می‌شد. ما فقط دوازده نفر بودیم و اسلحه ما هم برنو و پنج تیر بود. دادشاه رزمنده باهوش و ماهری بود، حتی ما که با او بودیم نمی‌دانستیم شب‌ها کجا می‌خوابد.

 گاه در یک شب ده تا چهارده بار سنگر خود را عوض می کرد. نزدیک غروب به رودگراندم بازگشتیم و شب را در خانه یکی دیگر از آشنایان حاجی به نام «عبدل» که او هم از یاران دادشاه بود، بیتوته کردیم. عبدل می گفت خلیل خان ریگی (فرمانده پاسگاه ژاندارمری) او و پانزده نفر دیگر از بستگان دادشاه را با این حیله که مشمول عفو می شوند، فریب داده و روزی که آن ها خود را به پاسگاه معرفی کردند ، دستگیرشان کرده و به تهران فرستاد تا زندانی شوند. می گفت ما در زندان بودیم که احمدشاه، برادر دادشاه را با زن و بچه هایش به زندان آوردند. یک بار وقتی خبر مرگ دادشاه را برایش آوردند، پرسید چه کسی با دادشاه کشته شد؟ گفتند هیچکس. گفت پس دادشاه هنوز زنده است. بار دوم وقتی این خبر را آوردند باز پرسید چه کسی با برادرم کشته شد؟ گفتند مهیم خان و چند نفر دیگر. گفت حالا باور می کنم. بعد از کشته شدن دادشاه به او گفتند ، اگر نافرمانی نکنداو را رئیس طایفه می کنند. ناسزایی به شاه گفت و جواب داد برادرم را کشتیدحالا به من پیشنهاد ریاست می کنید.
شام مهمان یکی دیگر از بزرگان روستا بودیم. در آنجا بیشتر از نخل و نخلداری صحبت شد. چون در زاده‌ای (طایفه ای که به عنوان برده به بلوچستان آورده شده اند) قوی هیکل و تنومند در مجلس بود ، که می گفتند در «کنت کپه کنی»(kont kapa koni)یعنی دو نیم کردن تنه نخل مهارت دارد، از او خواستم که شیوه کارش را برایم توضیح دهد ، گفت برای این کار از ابزاری به نام «کلم» (قلم به تلفظ بلوچ) استفاده می کنم. کلم ازچوب درخت کنار یا کهور به شکل مثلث و نوک آن مثل تبر تیز و برنده است. طول آن 56 و عرض لبه آن شش تا ده سانتیمتر است. نخست تنه نخل را با تیشه خراش داده و کلم را در خراش ایجاد شده می‌گذارم ، و با سنگ روی آن می کوبم ، تا سر کلم از طرف دیگر تنه یا به اصطلاح «کنت»(kont)بیرون بیاید. در این حال حدود یک متر از تنه نخل شکاف بر می دارد. سپس با کلم دیگری قسمت بالاتر تنه را به همین ترتیب می شکافم و برای اینکه دهانه شکاف بهم نیاید ، با فاصله های نزدیک به هم چند کلم دیگر بین شکاف ها قرار می دهم. برای دو نیم کردن یک کنت به طول سه متر حداقل سه تا چهار بار باید کلم بزرگ را در تنه بکوبم. اگر بخواهند از کنت برای پوشش سقف استفاده کنند ، بایددو تا چهار قسمت شود ، کپه کردن کنت کار بسیار دشواری است ، که مهارت ویژه و نیروی زیادی لازم دارد و فقط مردان طایفه درزاده که افرادی تنومند و قوی هستند، قادر به انجام این کار می باشند. در اینجا نیز مثل سراوان و نقاط دیگر بلوچستان که نخلستان های بزرگ دارد، همه ساله عده ای از عشایر به «هامینی»(hâmini) (کوچ ویژه جمع آوری خرماخوری) می آمدند، مالکین نخل به بزرگان و ریش سفیدان آن‌ها چند نخل به عنوان «ترواری»(tarvâri)واگذار می کردند ،که مجاز بودند فقط از ثمر آن استفاده کنند. آن ها نیز متقابلاً هر وفت به این منطقه می آمدند، گوسفند، روغن و ماهی به رسم هدیه می‌آوردند. خرما غذای اصلی مردم بلوچستان است ، و با آن غذاهای متنوعی تهیه می کنند (جانب‌اللهی 1372، ص 83).


سفرنامه مردم شناختی به بنت وفنوج ( قسمت پایانی )

6/ 11/ 68 بازگشت به فنوج:
صبح زود به قصد بازگشت به فنوج راه افتادیم. ظهر به فنوج رسیدیم و این بار به خانه یکی دیگر از بستگان حاجی رفتیم. صاحب خانه از طایفه «ملک ها» بود. پسر میان سال او از نوشته های من آنجا که دربارۀ خان ها و شیوه های برخورد آنان با مردم نوشته بودم (جانب اللهی 1367، ص 125)، خوشش نیامد. او می گفت: «کدام خان؟ کی بلوچستان خان داشته؟ اینها یک مشت آدمهایی بودند مثل بقیه. فقط شاید چهار تا نخل بیشتر از دیگران داشته‌اند و کار مردم را راه می انداختند و گر نه کدام یکی از آنها تشکیلات خانی داشتند. باری بر دوش مردم نبودند، چهار تا آدم دور خود جمع کرده بودند تا امنیت مردم را حفظ کنند. آن هم در جایی که دست دولت به کسی نمی رسید. اگر مردم کمکی هم به آنها می کردند از روی جبر و زور نبود». گفتم: «این ادعای شما در مورد خوانین سرحد کاملاً صدق می کند، اما در مورد مکران جای حرف دارد که اکنون مجال بحث آن نیست، من هم با کسی سر مجادله ندارم و در پی خان ستیزی نیستم. می خواهم به دور از هر نوع حب و بغضی گوشه های تاریک تاریخ اجتماعی مردم بلوچ را ثبت و ضبط کنم. همه تلاشم بر این است که بی طرف بمانم. پای سخن هر قشر و گروهی می نشینم و آنچه می نویسم نقل قول مستقیم از آن هاست».

حاجی به کمک آمد و سخنانم را تأیید کرد. جوان آرام شد و گفت: «من هم مدتی با گروه پژوهشگران خلیج فارس و دریای عمان همکاری داشتم». گفتم: «پس اهل فن هستی. حال از طایفه «ملک ها» بگو». گفت: «تا آنجا که من از اجداد خود شنیده ام، نسب ملک ها به ملک دینار حاکم بلوچستان در زمان نادرشاه می رسد». گفتم: «در تاریخ بلوچستان چند ملک دینار داریم که هر یک راه به جایی می برند». گفت: «نژاد ملک دیناری که من می گویم به صفاریان می رسد».
گفتم: «در این هم تردید است، بلکه برای نسب شناسی ملک ها باید تاریخ صفاریان، سلاجقه، خوارزمشاهیان، مغولان، قراختائیان، آل مظفر، تیموریان، صفویان، نادریان، زندیه، قاجار و پهلوی را مطالعه کرد، تا ریشه و تبار ملک ها به خوبی مشخص شود». ما گرم صحبت بودیم که کمال پسر دادشاه با یکی از یاران پدرش به نام چاکر میرزایی وارد شد. قرار بود کمال با عثمان، یار اصلی دادشاه بیاید که ظاهراً او را پیدا نکرده بودند. من به این نتیجه رسیدم که تعمدی در کار است تا برخی اطلاعات مکتوم بماند. حال یا مسئله این است که کسی نمی خواهد دادشاه به عنوان یک قهرمان بلوچ معرفی شود، اگر دادشاه را کوچک قلمداد کنند، علیخان، یکی از قدرتمندترین حکام محلی زیر سؤال می رود و اگر او را یاغی بنامند، مهیم خان محکوم می شود که یک نفر یاغی بلوچ را در «میار» خود قرار داده است. برخی بر این باورند که دادشاه آدم بی رحمی بوده و مردم بی گناه را می کشته و حتی پستان زن ها را نیز می‌بریده است. از طرفی مهیم خان کسی نبود که از چنین کسی حمایت کند. چاکر می گفت قضیه آمریکایی ها هم اتفاقی پیش آمد. دادشاه به دادکریم که «راه پاک کن» بود گفت: «برو جاده را بازدید کن. اگر کسی نیست ما از تنگه عبور کنیم». دادکریم وقتی به کنار رودخانه تنگ سرحد رسید و چشمش به آب افتاد به آب تنی مشغول شد که ناگهان جیپ آمریکایی ها رسید. او لباس پوشید و راه را بر آن ها گرفت. آمریکایی کلت کشید. دادشاه که از بالا ناظر بود ، به دادکریم گفت: «او را بکش وگرنه ترا می کشد ، و بعد خشمگین از اینکه این کدام «قجری» است که جرأت کرده اسلحه بر روی یاران دادشاه بکشد، از بالای تنگه جیپ را به رگبار بست. فقط همسر مرد آمریکایی که به زیر جیپ پناه برده بود جان سالم به در برد. دادشاه زن را به کسی سپرد که او را جایی در کنار جاده رها کند. ولی وی از ترس اینکه زن مسیر را به ژاندارم ها نشان بدهد وی را کشت و تازه بعد از کشتن فهمید که زن بوده است.
به نظر نگارنده یکی از کسانی که موجب بدنامی دادشاه شد، یکی از یارانش به نام «جنگک» بود که برخلاف میل دادشاه دست به خشونت می زد و دادشاه به همین دلیل او را از دسته خود جدا کرد. ولی جنگک در روستای «دهان» به یک جشن عروسی حمله کرد و چند نفر را به خاطر اینکه شعر هجو آمیزی درباره «باقر» برادرش گفته بودند کشت. ولی بعد از مدتی دستگیر شده، به قتل رسید. قضیه دادشاه بیش از آن که مسئله بلوچ باشد، مسئله شخصی دادشاه بوده است و مستقیماً هیچ ربطی به دادخواهی و حق طلبی بلوچ ندارد، بلوچ از «قجر» آزرده خاطر است و قجر مظهر قدرت حاکم است. هر کس با قجر در بیفتد، قهرمان حتی اسطوره می شود. دادشاه حتی خان ستیز هم نبود، زیرا بارها می توانست نقدی خان را بکشد و نکشت. زیرا می ترسید اگر خان را بکشد جذام بگیرد، چون چند نفر که بیش ار او دست به خان کشی زده بودند، به این مرض گرفتار شدند. قاتل اسلام خان از آن جمله است. به همین دلیل حتی وقتی خواهر اسلام خان النگوهای طلای خود را به او داد که به خون خواهی از برادرش نقدی خان را بکشد، جرأت نکرد. جاجی نقدی درست می گفت. یک بلوچ پابرهنه «کارل» را از کجا می شناخت؟ او از تسلط آمریکا بر منطقه و رقابت های انگلیس و آمریکا چه خبر داشت؟ چنین بهره برداری هایی بعدها توسط کسانی صورت گرفت که به اسم سرکوب کردن دادشاه به آب و نان و پست و مقامی رسیدند، حال آنکه در عمل حتی با او روبرو هم نشده بودند.
پانوشت ها
1- هلک(halk ):مجموعه چند خانوار است که با هم خویشاوندی نزدیک دارند، و معمولاً از یک تبار می باشند که با ازدواج‌های درون گروهی پیوند خود را مستحکم‌تر نموده اند، احتمالاً اصل آن «خلق» بوده که مصنفین به پیروی از تلفظ مخصوص بلوچ به این شکل نوشته اند ( زیرا بلوچ "خ" را "ح" و "ق" را "ک" تلفظ می‌کند) در رأس «هلک» ریش سفیدی قرار دارد که به او" کماش"(kamâš)می‌گویند. "خیل" نیز به مجموعه چادرهای بلوچ گفته می شود، هر خیل به نام رئیس یا بزرگ آن نامیده می شود ( نک . جانب‌اللهی ، 1367 ، ص 9-128 )
2-کپر :یابه اصطلاح بلوچ "کاپار" سرپناهی است درحد یک سایه بان ، به همین دلیل آنرا یکی از ضمائم مسکن هم می توان محسوب داشت ، گرچه به طور مستقل حداقل برای بخش عمده‌ای ازسال کاربرد یک واحدمسکونی را دارد ، به هرحال بانصب چندتنه نخل یادرخت گز دو دیواره به موازی هم درجهت شمال – جنوب می سازند و باشاخ و برگ نخل سقف و فضای خالی دیواره را می‌پوشانند
3-توپی یا گردتوپ : یکی از زیباترین انواع مساکن بلوچ و شبیه آلاچیق ترکمن است ، بااین تفاوت که تقریبا یک مسکن ثابت محسوب می‌شود ، هرچند که با اندکی قبول زحمت قابل انتقال هم هست ، مصالح آن نیز چوب و برگ نخل است ، و بیشتر درحوزه ایرانشهر بخصوص راسک ودلگان و بنت وفنوج رواج دارد
4-هنکین(hankin): محل استقرار هلک است ، هلک یک واحد اجتماعی اقتصادی است و "هنکین" یک واحد مسکونی است معادل یورت درعشایر دیگر
5- میار(mayar): بمعنی پناه گرفتن نزد کسی برای رهایی از آسیب دیگری است، این سنت از چنان اعتباری در بلوچ برخوردار است که اگر کسی میار شخصی را پذیرفت تا پای جان از او دفاع می کند، معمولاً کسانی که می خواستند در مقابل خان یا سرداری بایستند، نزد خان یا سردار دیگری که قدرتش هم طراز او بود «میار» می شدند( نک. پانوشت نقش پنهان زن درانجمن بانوان )
منابع
- برقعی، محمد، سازمان سیاسی حکومت محلی بنت، دانشگاه بو علی سینا مازیار، 36 (1356)
- جانب‌اللهی ، محمد سعید، "فنون کوچ نشینان بلوچ در سازگاری با محیط زیست، نمونه عشایر سراوان" فصلنامه، تحقیقات جغرافیائی، شماره 1، سال سوم، تابستان 1367، آستان قدس رضوی 
جانب اللهی ، محمدسعید ، "نقش اقتصادی نخل درزندگی بلوچ" ، فصلنامه تحقیقات جغرافیائی ، دکترمحمدحسین پاپلی یزدی ، س.هشتم ش . 31 ، زمستان 1372 ، 
http://www.iranstb.com/forum/hidden-role-of-women-in-balochistan-history-final-t1124.html

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد