نخست، تاریخ سرزمین خودت را بدان، سپس تاریخ دیگران را بخوان.((فرانسیس فانون))

اجتماعی .فرهنگی .هنری.علمی .طنز (( عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار هم اند ))مردان بزرگ تاریخ، سرنوشت ملتها را تعیین می کنند.((اشپنگلر))

نخست، تاریخ سرزمین خودت را بدان، سپس تاریخ دیگران را بخوان.((فرانسیس فانون))

اجتماعی .فرهنگی .هنری.علمی .طنز (( عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار هم اند ))مردان بزرگ تاریخ، سرنوشت ملتها را تعیین می کنند.((اشپنگلر))

بلوچستان در گذر زمان قسمت هفتم

در قسمت ششم به انجا رسیده بودیم که سردار سعیدخان بخاطربد قولی نواب خان بامری وحاضر نشدن بپرداخت جریمه ای که تعین شده بود، سردار در فنوج بتمام سران قبایلی که بکمک او امده بودند میگوید  من بخاطر بدقولی نواب خان شش ماه دیگر بطرف دلگان لشکرکشی میکنم وهمه شما با تمام امکانات خود در بن پور حاضر باشید. وزمان هم اول فصل بهارتعین میشود گفتیم درگیری با نوابخان بامری فصل هامین درفنوج اتفاق می افتد.


خلاصه زمان موعد فرا میرسد وسردار از گه همراه لشکری بزرگ بطرف بنپور براه می افتد وسران قبایل هم میرهوتی خان از لاشار و رستم خان از آهوران  واسلام خان از بنت وسردارمحمدخان از فنوج  وبهرام خان بارانزهی هم از سربازهرکدام با تمام افراد مسلح طایفه خود وارد بنپورمیشوند. وطبق گفته شاهدان عینی لشکر سرداررا ششهزار نفر تخمین میزنند وسردار باساز دهل بطرف دلگان براه می افتد.

 

واز ان طرف نوابخان هم از لشکر کشی سرداربا خبر میشود وبطور بی سابقه ای طایفه بامری را بسیج میکند وی هم میتواند اسلحه مهمات زیادی فراهم بکند وخود را برای درگیری سرنوشت سازی اماده میسازد و درنقطه ای بنام  (چاه شور) و در یک زمین هموار راه را برلشکر سردار می بندند.

وسنگر های استتار شده ای در پای درختهای کهور و گزایجاد میکنند وخود را برای مقابله اماده میسازند.

 ضمنا بین بنپور ودلگان کلا دشت وجنگل میباشد کوهی وجود ندارد جلگه دلگان بین دو رشته کوهستان قرار گرفته  سلسله کوهستان بزمان وهودیان در شمال وسلسله کوههای لاشار در جنوب منطقه دلگان  قرار دارند.

 بهرصورت مرکز ومحل سکونت نواب خان شهر گلمورتی است که تا بنپور تقریبا 160 کیلومتر فاصله دارد وافراد سردار فکر میکردند  در گیری در حوالی گلمورتی رخ خواهد داد.

ولی افراد نواب خان راه را درچاه شور می بندند که با بنپور چندان فاصله ای ندارد.

 

وبرای لشکریان سردارچنین نقطه ای غیره منتظره وقابل پیش بینی نبوده. ولی نقشه نواب خان این بوده که فاصله درگیری را تا میتواند از گلمورتی دورنگهدارد. یک روز هنگام عصر افراد پیش قراول سرداروارد منطقه جنگلی چاه شور میشوند که راه دلگان از این جا میگذرد، ناگهان از طرف افراد نواب خان بطرف پیشقراولان لشکر سردار شلیک میشود ودر همان نخستین برخورد تعدادی از افراد سردار کشته زخمی میشوند از جمله میراولیا خواهرزاده  رستم خان مبارکی بشدت زخمی میشود ویکی دیگر ازهمراهان رستم خان بنام شه سلیم که از میران نکهچ بوده کشته میشود ضمنا میر اولیا نوه خواهر سردار هم میباشد .

 

 با تاریک شدن هوا تیراندازی متوقف میشود ودر نخستین بر خورد تلفاتی بر اردوی سردار وارد میشود ولی در روز دوم ابتکار عمل بدست افراد سردار می افتد واز بامری تعداد زیادی کشته زخمی میشوند. وناچار به عقب نشینی میشوند ودر روز سوم جنگ که با پیش روی اندک افراد سردار همراه است نوابخان در این روز شخصا فرماندهی را بعهد گرفته وسخت در مقابل لشکر برتر سردار استقامت میکنند وجوانان بامری حماسه میافرینند.

 

ودرسومین روزجنگ بودکه پیری درویش اهورانی که همراه رستم خان مبارکی بودند میتواند از دامنهای کوهستان  بزمان وهودیان تعداد زیادی بزو میش که از هزاران رائس بیشتر بود با خود بیاورد واولین خسارت مالی را بر طایفه بامری پیری درویش اهورانی وارد میکند. سردار متوجه است که پیش روی بطرف گلمورتی که هدف نهائی وی بوده بزودی میسر نیست ودر چهارمین روزجنگ میرهوتی خان به سردار پیشنهاد میکند که بمن اجازه میانچیگری بدهید. تا ازاین جنگ بی حاصل جلوگیری بشود                                                                    میرهوتی خان میتواند سرداررا قانع وراضی بنماید ولی  سردار میگوید من در صورتی دست از جنگ میکشم که مادر وزن بچهای نواب خان پتر من بیایند ومیرهوتی خان از  موافقت سردار خوشخال میشود وسید میرزاخان وزیر دانشمند وسخنور بی بدیل خود را نزد نواب خان میفرستد که شرایط سردار را قبول بکنید تا به این جنگ  پایان داده بشود .

 

سید میرزاخان با نواب خان ملاقات میکند وپیشنهادات سردار را مطرح مینماید که نوابخان میگوید من در شرایطی نیستم که دست بچنین کاری بزنم عاقبت پس ازساعتها مذاکره سید میرزا خان موفق میشود نواب خان را قانع بنمایند. وبقول معروف ( فرستنده باید که دانا بود = بهنگام گفتن توانا بود ) سید گویااز چنین توانائی  خدا دادی بر خوردار بوده وی از چنان نفوذ کلامی بر خور داراست که بقول معروف مرده را زنده میکند وسید این بند شعر را برای نواب خان میخوا ند .  

                               

( هما مرد جاه جاهاننت = اگر جنگ کنت توانت = اگه صحلن کننت زاننت )

 

یعنی مرد جنگ صلح را میداند سید نواب خان را تحت تائیر گفتهای خود قرار میدهد واو را قانع میکند که این صلح برای شما افتی ندارد بلکه پیروزی میباشد چون سردارتا این مدت نتوانسته خود را بحوالی گلمورتی برساند بهر صورت ونواب خان خاضر میشود مادر خود را همراه چندتن از پیرزنان بامری  همراه با قران مجید نزد سردار بفرستند .

 

در پنجمین روز جنگ مادر نواب خان همراه با تنی چند از زنان بامری به همراهی کلام الله مجید نزد سردار میایند تقاضای توقف جنگ را میکنند وسردار که از پایمردی بامری متعجب شده بود امدن مادر نواب خان را کافی میداند ودستور متوقف شدن جنگ را میدهد.

وپس از چند روزی استراحت در حوالی چاه شور بطرف بنپوربرمیگردد ونتیجه این لشکر کشی کشته مجروح شدن عده ای از طرفین میشود منجمله میر اولیا مبارکی بشدت زخمی میشود نامبرده پدر حسن خان مبارکی است و

 

اقایان سعید وناصرمبارکی هم اکنون درکشور انگلیس سکونت دارند پسران حسن خان هستند ونوه های میرا ولیا میباشند.وشهسلیم هم یکی از مردان نامی میران نکهچ بوده که کشته میشود .

 

لازم بیاد اوری است هنگام لشکر کشی مهراب خان بزرگ بطرف دشتیاری وسرکوبی طایفه جدگال وبحکومت رساندن دوباره میر دوستین بلیده ای  که شرح انرا در قسمتهای گذشته بیان کردم که میراولیا حاکم اهوران همراه مهراب خان در جنگ دشتیاری شرکت میکند و دران  جنگ میراولیا حاکم اهوران مجروح میشود وشهسلیم نامی از همراهان میراولیا که از میران نکهچ بوده در ان جنگ کشته میشود. جالب اینجا است شهسلیم  که در جنگ دلگان کشته میشوند نوه همان شهسلیم است که در دشتیاری کشته میشود. ومیر اولیا هم نوه همان میراولیائی است که دران جنگ مجروح میشود درست حادثه دشتیاری در جنگ دلگان تکرار میشود.

 

 ضمنا مطالب ذکر شده ازلشکر کشی و جنگ دلگان نقل قول ازمرحوم نورالدین خان است که پسرعمو وداماد میرهوتی خان دوم میباشد. وی شخصا دران جنگ شرکت داشته حتی اسب وی مورد اثابت گلوله قرارمیگیرد سقط میشود. نامبرده متوفای سال 1349شمسی میباشد.

بهر صورت ازنتیجه این لشکر کشی  یکی دیگر این بود که  اختلاف بین رستم خان حاکم اهوران وپیری درویش از همین جا پایه گذاری میشود برای اینکه زمانیکه پیری میتواند بیش ازهزار رائس دام را از طایفه بامری به غنیمت بگیرد وزمانیکه دامها را با خود میاورد رستم خان به نوکرانش دستورمیدهد گوسفندان را از پیری تحویل بگیرید پیری انتظارسهمیه بیشتری داشته که رستم خان به وی نمیدهد  وباعث رنجش ونارضایتی  وی میشود.

 

 پیری زمانیکه وارد اهوران میشود ارتبات خود را با رستم خان قطع میکند ودر نتیجه   بین رستم خان وپیری در گیری بوجود میاید که منجر بکشته شدن میر فقیر محمد یکی از بستگان رستم خان میشود. وزمان زیادی نمیگذرد که پیری درویش هم بدستور رستم خان بقتل میرسد واز اینجا بود که اختلاف وشکاف بین حاکم اهوران وطایفه پیری اغاز میشود این هم نتیجه جنگ دلگان بود که برای اولین بار در تاریخ اهوران کشت کشتار بوجود میا ید و وحدت قومی در منطقه اهوران تا حدود زیادی از هم گسیخته میشود وسالها جنگ درگیری ادامه پیدا میکند .  سردار پس ازبرگشتن از جنگ دلگان مدتی  در بنپور توقف میکند وسپس بطرف گه بر میگردد وسران قبایل هم هر کدام بطرف مناطق خود بر میگردند.

جنگ دلگان بدین طریق بپایان میرسد منتها اقای ولی محمد ناروئی فرزند گرگین بتلافی خون میردل ناروئی دست بیک جنگ چریکی علیه طایفه بامری میزند ومیتواند تعدادزیادی از بامری ها را بقتل برساند که با تلافی بامری هم همراه بوده. واین جنگ گریز تا زمان حیات سردار سعید خان ادامه پیدا میکند وتعدادی از طرفین کشته میشوند جنگ بین سردار ونواب خان به جنگ بین ولی محمد ونواب خان مبد ل میشود ومدتها کشتار بین ناروئیها وبامری خان ادامه میابد .

 

  زمان بکام بارانزهی برمیگردد.

 

وحالا از بهرامخان بارانزهی بشنوید که در جنگ دلگان شرکت میکند. ودراین زمان در ردیف سران وسرداران منطقه قرار دارد و طوایف پهره در این لشکر کشی جز افراد مسلح بهرام خان هستند و در این مسافرت با غلام حسین خان برهانزهی طرح دوستی میریزد وهنگام رفتن بطرف سرباز چند روزی مهمان غلام حسین خان میشود وبهرام خان ازمشاهده وضع جسمی وروحی سرداردرلشکر کشی دلگان اگاه میشود ومیداند سردارتوان خود را بخاطراعتیاد به تریاک از دست داده و در چنین شرایطی بود که  بهرام خان  هوای حکومتی بنپور پهره را در سرمی پروراند وپیش از رفتن بطرف سربازبا غلام حسین خان عهد پیمانی می بندد که در تصرف قلعه پهره وی را یاری بکند وقول میدهد در ان صورت ازامکانات گسترده ای بهرمند میشوید بهرام خان که ستاره اقبالش در حال طلوع کردن است میتواند غلام حسین خان را با خود همراه هم داستان بکند. چون میداند با توجه به اطمینانی که مامورین قاجاربه غلام حسین خان دارند  ودر این زمان تنها حدود  پنچاه شصت نفر نظامی بعنوان کوتوال در قلعه پهره مستقرهستند  وخرج مواج انها را هم سردار سعید خان تامین میکند .

 

غلام حسین هم از طرف سردار مامور است که مایحتاج نظامیان را فراهم بکند ورفت امد غلام حسین خان به داخل قلعه وهمچنین امدن سردسته نظامیان جهت مهمانی بمنزل غلام حسین خان بصورت امری عادی در امده وروابط دوستانه ای برقراراست. وغلام حسین خان به بهرام خان میگوید بیرون کردن وخلع سلاح مامورین دولتی برای من کاری اسان است ولی باید جواب سردار ودولت را شما بدهید بهرام خان میگوید کارت نباشد بعقیه بعهد من فقط پای من بداخل قلعه بییفتد .

 

تصرف قلعه پهره بوسیله غلام حسین خان .

 

وبا این قرار مدار بهرام خان بطرف سرباز میرود وغلام حسین بوی اطمینان میدهد که بزودی خبر تصرف قلعه بشما میرسد .                                                                           طولی نمیکشد غلام حسین خان دست بکار میشود وبا یک برنامه دقیق شبی سردسته نظامیان را همراه چند نفر دیگر از درجه داران را بمنزل خود درابادی کلینک دعوت میکند فاصله از قلعه تا کلینک حدود سه چهار کیلومتراست.  سردسته نظامیان همراه چهار پنج نفر درجه دارجهت صرف شام بخانه غلام حسین خان میروند ونامبرده هم نقشه خلع سلاح انها را قبلا اماده کرده بود زمانیکه انها مشغول غذا خوردن میشوند افراد غلام حسین خان اسلخهای انها را که بکناری گذاشته بودند میرباید ومیگویند از جای تان تکان نخورید کشته میشوید ان بیچاره ها تسلیم میشوند غلام حسین خان میگوید بشرطی من از کشتن شما میگذرم که یک نفر ازهمراهان شما همراه افراد من بقلعه بروند واز طرف شما به انبار داراسلحه خانه بگوید بدون سر صدا کلید را تحویل افراد من بدهند.

 گویا نیمهای شب یک درجه دارهمراه نفرات مسلح غلام حسین خان بطرف قلعه میروند ودونفر نگهبانی که دم دروازه کشیک میداند بلافاصله توسط افراد غلام حسین خان خلع سلاح میشوند. ومامورهمراه انبار دار را از خواب بیدار میکند ودستور فرمانده خود را بوی ابلاغ میکند که بدون سر صدا کلید را تحویل بدهید ونفرات غلام حسین خان پس از بدست اوردن کلید اسلحه خانه بر برج بارو های قلعه مسئلط میشوند وغلام حسین خان را از نتیجه کار اگاه میکنند. وروز بعد غلام حسینخان  توشه راه در اختیار نظامیان میگذارد وبوسیله شترهای دولتی بطرف بم براه می افتند وهمان روزهم  قاصدی بطرف سرباز می پرستند وبهرام خان را در جریان میگذارد وی هم بلادرنگ بطرف پهره حرکت میکند خود را بپهره میرساند بدون جنگ درگیر وارد قلعه میشود.

 این دومین قلعه ایست که بدون درد سرودادن تلفاتی بهرامخان  صاحب ان میشود اولین قلعه سرباز بود که سردار سعید خان انرا در اختیارش گذاشت وقلعه پهره هم بوسیله غلام حسین خان برهانزهی بطریقی که بیان گردید تصرف میشود بقول معروف شانس وقتی رو بکند حد و مرز نمی شنا سد . 

        

نحوه تصرف قلعه پهره نقل قول ازمرحوم احمد خان شیرانی است.                        برادر زاده سردارسعید خان نامبرده دردهه دوم حکومت ملایان در پهره جهان را بدرود میگوید.

 پس از چند روزی سردار سعید خان از خبر تصرف قلعه اگاه میشود ونامه ای تهدید امیز برای بهرام خان مینویسد که بلادرنگ قلعه را ترک نموده بطرف سرباز بروید که من بزودی افرادی را بپهره می فرستم.  بهرام خان در جواب میگوید این قلعه مربوط به گجرها بوده ومن انرا از انها گرفته ام وتحت هیچ شرایطی قلعه را ترک نمیکنم .

وسردار هم که از وضع جسمی خوبی بر خوردار نیست در برابر عمل بهرام خان عکس العملی نشان نمیدهد وبهرام خان قلعه سرباز را در اختیاربستگانش میگذارد وخود در قلعه  معروف بناصری  ساکن میشود این قلعه در زمان ناصرالدین شاه قاجار ساخته میشود وارث پدر قاجار ها نبوده مربوط به بلوچ و بلوچستان است.  وصاحب اصلی ان بهرام خان است که دشمن را از انجا بیرون رانده بلاخره نظامیان خود را ببم میرسانند وجریان تصرف قلعه را بدولت قاجار گزارش میشود واز طرف دولت هم بحکمران کرمان دستور میرسد که جهت پس گرفتن قلعه پهره اقدام بکنند.

 خیلی زود لشکری بفرماندهی فردی بنام سردار نصرت بطرف پهره براه می افتد وهم ازسردارسعید خان که سالها بود  بعنوان والی بلوچستان تعین شده بود ند خواسته میشود که با قوای دولتی جهت پس گرفتن قلعه پهره همکاری بنمایند ولی پیش از رسیدن سردار از گه سردار نصرت خود را                بحوالی شهر پهره میرساند وارتفات شما لی شهر بتصرف قوای دولتی درمیاید وبر روی تپهای مشرف بر قلعه یک خلقه توپ مستقر میکنند ومرتب قلعه را بتوپ می بندند وجنگ با شدت ادامه پیدا میکند.

 وافراد بهرام خان میتوانند با شبیخون زدن های مکرر بر قوای دشمن تلفاتی  وارد بکنند وابتکار عمل بدست مدافعین قلعه می افتد وسردار نصرت منتظر رسیدن کمک سردار سعید خان است تا مگرگشایشی درکارش بوجود بیاید واز این بن بست نجات پیدا بکند.   ولی تا سرداربجمع اوری لشکر وتهیه اذوقه می پردازد مدت زیادی میگذرد ودرهمین زمان نا امیدی ونگرانی سردارنصرت بود که روزی توپچی بوسیله تفنگ خود بهرام خان هدف قرارمیگیرد وکشته میشود.

 

وبعد از کشته شدن توپچی روحیه افراد دولتی سخت متزلزل میشود ویکماهی از مخاصره میگذرد وسردار نصرت تنها راه نجات خود وافرادش را در ان می بیند که بلادرنگ بطرف بنپور عقب نشینی بکند وتا امدن سردار در انجا منتظر بماند درست همزمان قوای شکست خورده دولتی ولشکر سردار وارد بنپور میشوند وپس از ملاقات سردارنصرت به سردار سعید خان  میگوید در شرایط کنونی که مخارج واذوقه افراد در حال اتمام است  صلاح میدانم به این جنگ پایان بدهم و بطرف کرمان  برگردم.

 

اگربهرام خان بدستور شما قلعه را تحویل ندادند ما در زمان مقتضی بسراغ او خواهیم امد وسردار نصرت با کمک ومساعدت سردار سعید خان میتواند اردوی نیمه جان خودرا بکرمان برساند ویک خلقه توپی که همراه داشته                    تحویل سردار میدهد.

 

 سردار نصرت با خاری زبونی عقب نشینی میکند وسردار هم قاصدی نزد بهرام خان می پرستند واز وی میخواهد جهت مذاکره به بنپور بیایند ولی بهرامخان که بر خر مراد سوار است بدعوت سردار توجهی نمیکند ومیگوید من با شما کاری ندارم وقلعه پهره متعلق بمن است.

 که من انرا از دست قاجار ها بیرون اوردم سردار هم که از نظر روحی در وضعی نبود که با بهرام خان درگیر بشود پس از مدتی توقف در بنپور قلعه را تحویل علم بیک ناروئی میدهد که از ان نگهداری بکند وخود رهسپار گه میشود گویا این اخرین مسافرت سردار به بنپور است وباید با بنپور وسعید اباد برای همیشه خداخافظی بکند ودیگر اجل مهلتش نمیدهد که دوباره بنپور را ببیند.

 سردار سعید خان گویا فراموش کرده بود که جد او بنام سعید خان اول وپایه گذار کومت شیرانزهی همین رفتار را با ملک شاهجهان حکومت بنپورمیکنند که او را بعنوان پناهنده خود می پذیررد وخواهرش را بعقدش درمیاورد سرانجام سعید خان اول ملک را از قلعه بنپور بیرون میکند وبحکومت هفتصد ساله ملکها پایان میدهد واکنون نوبت نوه سعیدخان است که هم نام وی میباشد.

 شیرانزی درزمان سعید خان دوم به اوج قدرت وعزت میرسد که سرانجام همان کاری را که جدش با ملک شاه جهان کرده بود بهرام خان هم با وی انجام میدهند وبحکومت شیرانزهی در بنپور پهره وسرباز پایان میدهند.

 

شاعر میگوید.

 

( یک دو روزی پیش پس شد ورنه ازجورزمان =  بر سکندرنیزبگذشت انچه بردارا گذشت )

 

انچه سعید خان اول کاشته بودند سعید خان دوم درو میکنند واین رسم روزگار است. که هر طلوعی غروبی در پی دارد  ونوبت به طایفه بارانزهی میرسد زمینه ترقی وپیشرفت  بهرام خان دارد مهیا میشود ودر همین زمان جنگ بین الملل اول شروع شده وایران از هر طرف مورد تهدید قرار گرفته وهم انقلاب مشروطه خواهان بپیروزی خود نزدیک است   وبهرام خان از نظر زمانی هم در موقعیت خوبی قرار دارد وخطری از جانب دشمن سنتی هم او را تهدید نمیکند.  ودر چنین شرایطی است که دیگر تمام فکر ذکرش متوجه تصرف بن پور است که دران موقع انبار غله منطقه مکران محسوب میشده وبهرام خان درنظر دارد بهر نحوه ممکن باید صاحب بنپور هم بشود مدت زیادی از اخرین سفر سرداربه بنپور نمیگذرد باز زمینه تصرف بنپور هم بدون درگیری فراهم میشود.

 

نقش کدخدا باشی درتصرف قلعه بن پور.

 

جریان از این قرار است کدخدا باشی در این زمان یکی از متمول ترین وبانام اوازه ترین کدخدایان بنپور است وسالها است از سردار سعید خان سخت رنجیده. برای اینکه دوبار او را جریمه میکند وهر بار میزان جریمه او پر یک جوال پول سفید بوده.

 ومرحوم بختیار پسر با شی جریان را برایم تعریف میکند که سردار دوبار پدرم را جریمه کردند وهر بار پر یک جوال پول سفید ویا قرش که سکه متداول ان زمان بوده . باشی که دل پری از سردار سعید خان داشته ودر اخرین مسافرت سردارببنپور او را ملاقات میکند متوجه اوضاع جسمی وروحی سردار میشود ومیداند که سردار اخرین روزهایش را میگذراند. زمان انتقام را مساعد میداند محرمانه با بهرام خان تماس میگیرد میگوید زمینه تصرف بنپور برای شما فراهم است چون من وضع روحی سردار را طوری دیده ام که دیگر امیدی نیست که ببنپوربرگردد وشما پیش از انکه سردار قلعه را تحویل یکی از بستگانش مثل رستم خان حاکم اهوران  ویا میرهوتی خان حاکم لاشار بدهد اکنون تعدادی ناروئی بسرپرستی علم بیک در قلعه نگهبانی میدهند .

 

بهرام خان که از سخنان باشی سراپا گوش میشود که چنین خوش خبری را بوی میدهد میگوید کدخدا قلعه بنپور بدست ناروئیها است انها چند تا بلوچ لگوری نیستند میتوانند چندین روزو ماه مقاومت بکنند ومسلما سردار بکمک انها نیرو خواهد فرستاد ولی باشی میگوید شما با ناروئی ها وارد مذاکره بشوید نه جنگ اگر بمن اجازه بدهید من از طرف شما با انها مذاکره میکنم وازطرف شما به انها قول وعده میدهم بهرامخان میگوید اگر شما بتوانید چننی کاری بکنید من تا ابد از شما ممنون میشوم وجبران میکنم باشی از پهره بر میگردد وبا علمبیک وارد مذاکره میشود.

 ومیگوید شما وضع جسمی وروحی سردار را در مسافرت اخیرش دیدید وبنظرم اخرین روزهایش باشد میگوید ایا شما میتوانید برای همیشه قلعه را نگهدارید. این قلعه را امروز فردا دولت از دست شما میگیرد وانراتصرف میکند پس بهتر است پیش از انکه قلعه بزور از شما گرفته بشود انرا تحویل بهرام خان بدهید او هم نوه سعید خان اول است ومادر بزرگ او هم شیرانزهی است برای شما فرقی نمیکند سردار هم نوه سعید خان اول است باشی میگوید من از طرف بهرام خان قاصدم که پیغامهای او را بشما برسانم وبهرامخان هم قول داده هر چه از من بخواهید بشما میدهم فقط قلعه را بعهده من بگذارید. وشما راحت زندگی بکنید کدخدا باشی میتواند علم بیک را تخت تاثیر گفتهای خود قرار بدهد.

 

 سرانجام علم بیک میگوید من بشرطی قلعه را به ایشان واگذار میکنم که محصول چند جوی اب را بما واگذار بکند. باشی  میگوید پس بهتر است شما با خود بهرام خان مذاکره بکنید من او را به اینجا دعوت میکنم روبرو حرفهای خود را بزنید خود را راحت بکنید باشی بهرام خان را ببنپور دعوت میکند مذاکره با ناروئی ها اغاز میشود بهرامخان میتواند رضایت انها را جلب بکند.

علمبیک قلعه وان حلقه توپ بجا مانده از سرار نصرت را ببهرام خان واگذار میکند خود وافرادش قلعه را ترک میکنند وافراد بهرام خان جانشین ناروئی ها میشوند. علم بیک که تا دیروز خودش حکمران بنپور بود در روستای پیشک اباد ویا قاسم اباد که درست یادم نیست ساکن میشود و بهرام خان محصول انجا را بوی وبستگانش واگذار میکند این هم نحوه تصرف قلعه بن پور بود که بازبدون درد سربهرام خان صاحب سومین قلعه مهیم وحیاتی بلوچستان میشود.

 بند شعری.                                                                                                 ( هر صباحی گوات په نیمگی کشیت = شاه مرادان په باروین بکشیت  )

 

 سردار سعید خان در بستر بیماری خبر تصرف قلعه بنپوربوی مسرسد برای بهرام خان نامه ای منویسد ومیگوید چه زود فراموش کردی ان روزی را که نه سری داشتی ونه سامانی .من بودم تورا بحکومتی سرباز تعین کردم واز نداری وبیچارگی نجاتت دادم ومیگوید بهرام اگر من زنده ماندم بهمین زودی ترا با ( پوند ) میزنم ولی بهرام خان دیگر گوشش بدهکار این حرفها نیست وبتهدیدات سردار بیمار توجهی ندارد.

 بهرام خان پایهای حکومت خود را در پهره بنپور محکم میکند ودر صدد تصرف منطقه سراوان هم میبا شند. بهر جهت مدتی از تصرف بنپورپهره میگذرد نواب خان بامری از بوجود امدن اختلاف بین سردار وبهرام خان اگاه میشود زمینه را مساعد می بیند  که انتقام لشکر کشی دلگان را بگیرد .

 

تعداد زیادی از افراد مسلح بامری را در اختیار ( زمان خان ) میگذارد تا به خوزه پهره بنپورحمله نموده دهات وروستای انجا  را بتلافی دامهای که در جنگ دلگان  بوسیله پیری درویش بغنیمت گرفته میشود دربیاورد.

 

 زمان خان جوان هم با ساز دهل از منطقه کتوکان ابترشروع میکند ومال                   اخشام روستاهای اطراف پهره بنپوررا جمع میکنند با خود  وبطرف دلگان میبرند بهرام خان از جریان با خبر میشود وی تا حدود زیادی غافل گیر میشود وهمراه همان افراد اماده ای که در قلعه حاضر بوده  سریع بدنبال زمان خان حرکت میکند و درجائی بنام( سرد گار) که در شمال قلعه بن پورواقع شده  بهم میرسند . جنگ سختی اغاز میشود بهرام خان میتواند تعداد زیادی ازمال اخشام مردم را پس بگیرد ولی دراین جنگ چند نفر

ازهمراهان بهرام خان کشته زخمی میشوند منجمله یکی از نوکران بسیار دلیرش بنام سنگگ که او را در حد برادری دوست داشته بقتل میرسد سرانجام زمان خان بدون دادن تلفاتی همراه با قسمت زیادی از مال واخشام بغنیمت گرفته شده وارد دلگان میشود وبرنده نهائی دراین جنگ زمانخان است. که توانست هم تلفاتی بر افراد بهرام خان وارد کند وهم دام واخشام زیادی را با خود ببرد بهرام خان ناچار میشود از تعقیب دست بر دارد وبطرف پهره برمیگردد.

 

 ولی عهد میکند وقسم میخورد که من بتلافی سنگگ انتقام سختی از طایفه بامری خواهم گرفت . بهرام خان از سردار سعید خان طلب کمک میکند که نواب خان بتلافی لشکرکشی شما دست   به این اقدام زده و ازسردارمیخواهد از نظر نفرات ومهمات وی را یاری بنماید ولی سردار بدرخواست بهرام خان توجهی نمیکند واو را در این زمان  دشمن تر از نواب خان میداند .

                                      

 درهمین ایامی که بارانزهی صاحب قلعه بنپور پهره وسرباز است .

میرعلی محمد برادر بهرامخان  وفرزند جوانش دوست محمد خان در سراوان سکونت دارند وبا حاکم سراوان که در این زمان مدت خان بزرگزاده فرزند وجانشین دلاور خان است درگیری وکشمکش را اغاز میکنند واتمام حجت میکنند که باید سراوان بین بزرگزاده وبارانزهی تقسیم گردد چون در این زمان  پشت  نامبردگان به بهرام خان گرم است. که صاحب بنپور پهره وسرباز است وبزرگزاده هم از نفوذ روز افزون بارانزهی ا حساس خطر میکند.

وسرانجام با میانجیگری بزرگان سراوان منطقه تقسیم میشود و قلعه شستون به میرعلی محمد واگذار میشود وبین شان عهد پیمانی همراه با  وقسم قران بسته میشود که ازاین تقسیم بندی کسی تخطی نکند.

                                                                                                                  بهرجهت مرکزاصلی وقلعه مهم سراوان که قلعه دزک بوده کماکان در دست مدت خان بزرگزاده باقی میماند ولی بارها میرعلی محمد نیت قلبی خود را اظهار میدارد که در یک شهر ومنطفه دوتا حاکم نمیشود ودر صدد تصرف دزک  وپایان دادن بحکومت بزرگزادها برمیایند.

 

 ودراینجا بارانزهی را داشته باشیم.

 

اخر وعاقبت سردارسعید خان

 

واینک بطرف سردارسعید خان بر میگردیم وازاخرعاقبت وی وحوادث قابل توجهی که درزمان وی رخ میدهد سخن اغازمیکنم و از(میر گل محمد ) پدر میر براهیم بشنوید پس ازکشته شدن میر براهیم سرداردستور ازادی میر گل محمد را میدهد  واو را مورد نوازش قرار میدهد.واز قتل فرزند جوانش اظهار تائسف میکند ومیگوید تو ازادی من در برگشتن ازدشت کاروان بعنوان پتر منزل شما میایم عذرخواهی میکنم وانچه شما بگوئید انجام میدهم .

 

 میر گل محمد نعش پسرش را بر میدارد و بطرف ابادی محت بر میگردد واو را بخاک میسپارند. گل محمد پس از مدت کوتاهی منتظر امدن سردار نمیماند همراه عیال واولاد خود بطرف شگیم میرود وخود را میار کمال خان سر پرست طایفه شگیمی میکند. ودر انجا ساکن میشود مدتی میگذرد میر گل محمد جهت محکم نمودن پیوند خود با کمال خان با خواهر بیوه کمال خان ازدواج میکند.  وقرار بر این میشود گل محمد هم که خواهری بیوه داشته بعقد کمالخان دربیاورد بهر جهت یک دوسالی از اقامت گل محمد در شگیم میگذرد. وسردار از وصلت گل محمد اگاه میشود ومیداند که گل محمد این وصلت را بیشتر بخاطر همراهی طایفه شجاع شگیمی جهت گرفتن انتقام انجام داده سردار میداند که من دارای قوم خویش زیادی هستم وامکان میدهد گل محمد بجان بستگانم سوئقصدی بکند وبرایم بد نامی وارد بکنند.

 

تصمیم میگیرد از گل محمد دلجوئی نموده عده ای ازبزرگان گه را نزد وی میپرستد واز او میخواهد بگه بر گردد وانچه رسم بلوچی است با تو انجام میدهم.  قاصدان سردار با گل محمد وارد مذاکره میشوند وپیشنهاد صلح مورد استقبال کمال خان هم قرار میگیرد چون میداند اگر روزی گل محمد قصد گرفتن انتقام را داشته باشد طرف اصلی سردار من وطایفه شگیم میباشد که از گل محمد نگهدای کرده ایم وبهمین خاطراز صلح گل محمد با سرداربسیار خوشخال میشود. واو را تشویق به اشتی میکنند سرانجام  گل محمد قانع میشود که بخانه زندگی خود بر گردد.

گل محمد پس از چند سال اقامت درشگیم بشهرگه برمیگردد ودر انجا ساکن میشود ضمنا میر گل محمد ازطایفه باشنده های گه میباشد وملک زندگی او در ابادیهای محت و بندان بوده که با گه فاصله چندانی ندارند .

 بهرجهت گل محمد وارد گه میشود مورد توجه سردار قرار میگیرد واز بذل بخشش سردار بهره مند میشود ورضایت کامل او جلب میشود .

 

 میرگل محمد درشهرگه بقتل میرسد .

 

گل محمد بزندگی ارام خود در شهر گه ادامه میدهد ودر همین زمان کمال خان قاصدی نزد گلمحمد میفرستند .که من بزودی جهت عروسی بگه میایم گل محمد در جواب میگوید خواهرم با ازدواج با شما موافق نیست و پیغام میکند شما از این وصلت دست بر دارید.

 چون تا بحال بین باشنده های گه وطایفه شگیمی ازدواجی صورت نگرفته وطایفه ما به این وصلت رضایت نمیدهند. کمال خان از پیغام گل محمد سخت ناراحت میشود میگوید حمایت من وطایفه ام بود  که سردار ناچار میشود او را با عزت واحترام برگرداند واز بد قولی گل محمد که قرار بوده خواهرش را بعقد او در بیاورد عصبا نی میشود وتصمیم بقتل گل محمد میگیرد.

 چون پیغامهای گل محمد را توهینی بخود وطایفه اش میداند . کمال خان از گفته های گل محمد چنین بر داشت میکند که یعنی ما با شما از نظر اصل نسب مساوی نیستم طولی نمیکشد کمالخان تعدادی از افرادش را بر میدارد وشبانه بگه میرود وخود را بمنزل  میرگل محمد میرساند او را از خواب بیدار میکنند که کمال خان امده.

 او هم از خواب بلند میشود وبطرف کمال خان میرود ولی کمال خان بدون سوال جواب با شمشیرسرازتن  گل محمد جدا میکند وخواهرش را که همسر گل محمد بوده برمیدارد سریع بطرف شگیم بر میگردد وزمانیکه سردار از قتل گل محمد اگاه میشود سخت ناراحت میشود که کمال خان ملاحظه مرا نکرد ودرکنار من گل محمد را بقتل رسانده وعده میکند که من انتقام گل محمد را خواهم گرفت.

 ولی سردار سیاستمدار در صدد است فرصتی پیش بیاید وبدون جنگ لشکر کشی انتقام بگیرد وصلاح نمیداند که کمال خان طرف مقابل او باشد.

ضمنا این حوادث پیش از لشکر کشی سرداربطرف فنوج اتفاق می افتد که در قسمت گذشته  شرح لشکرکشی رابطورمفصل بیان کردم .

 

 مدت زمانی میگذرد کمالخان هم از جانب سردار احساس خطر میکند .

وصلاح میداند جهت عذر خواهی بگه برود واز سردار معذرت خواهی بکند. کمال خان همراه عده ای از بستگان خود وهم تعدادی از سران طوایف لاشار منجمله شهمراد عباس ازباغی وگلشیر سرپرست طایفه اوگینکی ومراد محمد سر پرست طایفه سرحه ای جهت عذر خواهی بگه میروند .

وسردار هم بظاهر عذر وپتر انها را می پذیرد ولی بنوکرانش دستور

میدهد پیش از انکه کمال خان ازشهرگه خارج بشود دراولین فرصت او را بقتل برسانید چون من قسم خورده ام انتقام گل محمد را باید بگیرم.

 

 نوکران سردار هم سایه وار کمال خان را زیر نظر دارند تا اینکه یک روز کمال خان جهت ابتنی به رود خانه ای که در پائین قلعه گه جاری است میرود. وی هنگام پوشیدن لباس ناگهان بطرفش شلیک میشود وبزمین می افتد همراهان فکر میکنند که کمال خان مورد اثابت گلوله قرار گرفته متقابلا همراهان کمال هم مبادرت به تیر اندازی میکنند ولی نمیدانند از کدام نقطه کمال خان را هدف قرار داده اند.

نوکران سردار سریع وارد قلعه میشوند وبه سردار اطلاع میدهند که کمال خان را بقتل رساندیم ولی گویا فقطه کمال خان پایش لیس میخورد وبشدت بروی تخته سنگی که در کنارش بوده می افتد واز حوش میرود. همراهان متوجه میشوند گلوله ای بوی اثابت نکرده او را بحوش میاورند وسریع بطرف شگیم بر میگردند ودر انجا متوجه میشوند چندین نقطه از بدن وی قرمز شده واینطور فکر میکنند چون کمال خان تعویض تیر بند به بازو داشته گلولها بوی اثر نمیکند ونقاطه قرمز شده را اثر ضربات گلولها میدانند بهر جهت .

با وجودیکه گلوله ای بظاهر بوی اثابت ننموده  روز بروز وضع جسمی کمالخان بدتر بدتر میشود روزی فرزندان جوان خود را اقایان سیدی ونواب را نزد خود میخواند میگوید من از این بستر بلند نمیشوم ومرگ من حتمی است ولی من بشما سه تا سفارش میکنم .

 

وصیت کمال خان به فرزندانش.

 

اول اینکه بدانید ما وشما جز طایفه لاشار هستیم ولاشار بمنزله شلوار شما میباشد وباید بحکومت انجا وفا دار باشید. دوم اینکه ماشما در همسایگی مکران زندگی میکنیم  ومکران را نان خود بدانیم بس وهیچ وابستگی قومی  وطایفگی با خوانین مکران  نداریم. سوم اینکه پس از مرگ من بدون بروبرگرد سردار سعید خان پتر شما میاید ولی پیش از امدن او و پس از دفن من دوسه روز بعد یک عده را شما سیدی برمیدارید ویک عده را نواب به دهات اطراف گه حمله بکنید وانها را غارت نموده برگردید تا سردارمتوجه باشدازمن پسرانی بجا مانده اند.

 

 طولی نمیکشد کمال خان شمشیرزن جهان را بدرود میگوید وفرزندانش                   هم طبق وصیت او به اطراف گه حمله میکنند ودهاتی را غارت نموده وبشگیم بر میگردند. سردار از جریان اطلاع پیدا میکند وبدون اینکه عکس العملی نشان بدهد وبشگیم لشکر کشی بکند برای سیدی نواب پیغام میپرستد که من جهت فاتحه خوانی بشگیم میایم طولی نمیکشد سردار سیاستمدار وارد شگیم میشود وسیدی نواب از عمل خود عذر خواهی میکنند. وانچه مال واخشامی از دهات غارت شده باقی مانده بود پس میدهند ومیگویند ما با امدن شما به شگیم ازخون کمالخان گذشت نمودیم وسردار هم در مقابل اقایان سیدی و نواب را مورد توجه ودلجوئی قرار میدهد و با بذل بخشش خود رضایت کامل انها را تامین مینماید .

این بود یکی ازان حوادثی که زمان سردار اتفاق میافتد ضمنا بنظرم اکثر مردم بلوچستان فقط میدانند که میربراهیم بدست افراد سردار کشته شده چون شعری از وی بر جا مانده وشاید از سرنوشت میرگل محمد  پدرمیرابراهیم که یکی از مردان شجاع و نامی زمان خود بوده  بی اطلاع باشند.

 که درشعرمیربراهیم شاعراز میرگل محمد چنین وصف میکند وازقول سردارمیگوید.

 

( من گرون مختی دنگی سالارا = پتپاک چوشین سوب کپیت مارا  )

 

 سالار مخت  در شهر گه بد ست کمال خان شگیمی کشته میشود. وباز شاعردرجای دیگر همین شعرمیگوید.

 

 ( میر سعید خان شاهانی زریاتنت = تیغ جنین مهرابی نبیراتنت )

 

از قضا  مهراب خان شمشیرزن وهم گل محمد سالار مخت که در شعر میربراهیم ازانها توصیف میشود هردو این مردان با نام اوازه بدست افراد طایفه لاشاری کشته میشوند.

 که شرح ماجرای قتل مهراب خان  را قبلا  در قسمتهای گذشته بیان کرد یم وشرح ماجرای قتل میر گل محمد را اکنون شنیدید .

 

ضمنا بنده هرانچه را شنیده ام ان شنیدهها را مستند میدانم وبا اطمینان بصحت مطالب انرا نقل میکنم تحقیق را بعهده عزیزان میگذارم .

                          

وباز به یک اتفاق دیگرکه در زمان سردار سعید خان رخ میدهد توجه بفرمائید.

 

کمال فرزند صلاح الدین دستگیر میشود.

 

واینک ازکمال فرزند صلاح الدین بشنوید  نامبرده یکی از نوکران میران لاشار بوده ولی نامبرده بجای میرسد که خود نوکر کلفت داشته وچند تا زن میگیرد که یکی از همسرانش از طایفه رئیسهای ساکن روستای جکس بوده. نامبرده همزمان است با حکومت سردار سعید خان شیرانزهی در بنپور مکران وباحکومت میرهوتی خان دوم  درلاشار کار وی بیشتر تجارت اسلحه بوده که مرتب از مسقط عمان به بلوچستان وارد میکرده وازاین تجارت صاحب مال ثروت میشود. نامبرده در یکی از مسافرتهایش که از مسقط بر میگردد وهمراهان وی هم عده ای از اهالی مسکوتان بوده اند  که انها هم جهت اوردن کالاهای تجارتی همراه کمال به مسقط میروند وبا یک کشتی کوچک اجاره ای بطرف بندر تنگ که در طرف غرب بندرکنارک واقع شده برمیگردند کلای کمال تعدادزیادی اسلحه مهمات است واز همراهانش که حدود ده دوازده نفرند اجناس متفرقه میباشد ودر این زمان نیروهای انگلیسی در چابهار مستقر هستند وروابط تنگاتنگی هم باسردارسعید خان دارند.

یک روزصبح کشتی اجاره ای کمال همراهانش در ساحل بندرتنگ توقف میکند وسریع مشغول خالی کردن بار خود میشوند وانها را بخشکی میرسانند

ومنتظرند طبق قرار  شتر های انها هم سر موعد به اینجا برسند وبار خود را برداشته بطرف مقصد بروند .

از قصا در همین هنگامیکه تمام بار کشتی تخلیه شده کمال وهمراهانش متوجه میشوند یک کشتی جنگی انگلیسی بطرف انها میاید وکمال احتمال درگیری ومصادره اموال خود وهمراهانش را پیش بینی میکند  فوری صندوقهای تفنگ فشنگ را زیر شنهای ساحل پنهان میکند ویک صندوق را باز میکند به همراهانش میگویدبیائید هر کدام یک اسلحه بردارید وباید اماده مقابله باشیم شاید تا امشب شتر های ما شما برسند واجناس خود را نجات بدهیم.

 ولی همراه کمال با دیدن کشتی که مرتب به انها نزدیک میشود سخت نگران میشوند وبوحشت می افتند. کمال میگوید تفنگی را که شما بر میدارید من قیمتی از شما نمیخواهم مجانا مال شما است. ولی همراهان چنان ترسیده اند که بسخنان کمال توجهی نمیکنند وبقول معروف پاچها را بالا میزنند بطرف گه به سرعت براه میافتند وکمال را تنها میگذارند وی میخواهد بتنهائی مقاومت بکند به امید اینکه شاید شترها همراه بستگانش برسند. در جای مناسبی سنگر میگیرد زمانیکه کشتی جنگی در نزدیکی ساحل توقف میکند  و باید افراد نظامی از انجا پیاده خود را بساحل برسانند چون دیگر عمق دریا کم است وکشتی نمیتواند جلوتربرود. اولین نفری که از کشتی پیاده میشود مورد اثابت گلوله تفنگ کمال قرار میگیرد وکشته میشود.  واز ان پس هر کدام از افراد نظامی  تامیخواهند از کشتی خارج بیشوند کمال بطرف انها تیراندازی میکند .

وجلو خارج شدن مامورین رامیگیرد ومامورین هم از داخل کشتی با مسلسل بطرف ساحل شلیک میکنند ولی نمیدانند کمال در کدام نقطه سنگر گرفته وجنگ از اول صبح تا نزدیک نیمروز ادامه پیدا میکند وعاقبت کمال متوجه میشود مقاومت فایده ای ندارد .

 

بزودی اب وغذای او تمام میشود کلیه سلاح ومهمات خودرا بجا میگذارد وهمراه همان یک قبضه تفنگ پنج تیر بطرف گه که مسیر راه لاشار میباشد براه می افتد.

 

کمال در ان شب تک تنها براه خود ادامه میدهد ابی که همراه داشته تمام میشود. ونزدیکهای بامداد از فرط تشنگی از راه رفتن باز می ایستد ودر کنار راه زیر سایه درختی توقف میکند ودر انتظار مرگ میماند وبا طلوع افتاب شتردار های وی سر میرسند وکمال را به حالت  بیحوشی مشاهده میکنند وبسر صورت او ابی می پاشند وبه او اب میدهند.

 

وپس از بحال امدن جریان را برای بستگانش تعریف میکند بطرف لاشار بر میگردند زمانیکه بحدود گه میرسند کمال به همراهانش میگوید شما بطرف محل بروید من بگه میروم وخود را بسردار سعید خان میرسانم واز او تقاضای کمک میکنم. شاید بوسیله ایشان تعدادی از اسلاخ ها را بمن پس بدهند کمال وارد گه میشود وبخدمت سردار میرسد وجریان را برایش تعریف میکند ومیگوید من خود را بعنوان میار بشما رسانده ام وچون میدانم مامورین انگلیس بحرف شما گوش میکنند اسلحهای مرا پس بگیرید هر تعدادی که شما صلاح بدانید بمن بدهید بعقیه بجان شما حلال است.

 ضمنا کمال تا زمانیکه بسردار مراجعه میکند  نمیداند افرادی ازنظامیان انگلیسی بدست وی کشته وزخمی شده اند به این خاطر انتظار پس گرفتن اسلحه را دارد. سردار میگوید کار مشکلی میباشد ولی شما چند روزی صبر بکنید تا من وارد مذاکره بشوم وبگویم این سلاحها مربوط بمن بوده. کمال خوشخال میشود ودرگه منتظر اقدام سردارمیماند.

 ولی هنوز دوسه روزی از امدن کمال بگه نگذشته بوده قاصدی از طرف فرمانده  انگلیسی که در چابهار مستقر بوده میرسد وبرای سردار نامه ای مینویسند که چند روز پیش در ساحل بندر تنگ بین مامورین ما وقاچاق فروشان برخوردی صورت گرفته که چهار تا مامور ما کشته شده وهفت نفر دیگر مجروح شده اند واز سردار میخواهند نسبت بدستگیری وکشته شدن فردی که بتنهائی دست بمقاومت میزند وردگیر ما هم تائید کرده که رد ان فرد بطرف گه میرود. ومتذکر میشونداگر امیدی از دولت انگلیس دارید سریع  اقدام  لازم را بعمل بیاورید واز نتیجه  مارا در جریان بگذارید زمانیکه نامه بدست سردار میرسد بفکر چاره می افنتد.

 

با مشاور خود که فردیست بنام حاجی میرزا افغان که بسیار طرف توجه سردار است وهم منشی ونویسنده وی میباشد بمشورت می نشیند که چه کار باید بکنیم کمال میار وپناهنده من است ودولت انگلیس دوست وهم پیمان ماست. سر انجام پس از مدتها بحث مذاکره حاجی میرزا میتواند سردار را قانع بکند که بخاطر یک غلام بچه نباید روابط خود را با دولت بزرگ انگلیس قطع بکنید ومنافع خود را بخطر به اندازید بهتر است کمال را دستگیر نموده به چابهار بفرستید سردار هم رسم بلوچی ومیار داری را فراموش میکند وبحرف حاجی میرزا عمل میکند.

 روزی نوکری میاید بکما ل میگوید سرداردر قلعه منتظر شما است او هم که از جریان نامه وامدن قاصد خبر ندارد با خوشخالی بدون اینکه اسلحه خود را بر دارد دست خالی  بطرف قلعه میرود. فکر میکند خبر خوشی بوی میدهند بمحض اینکه کمال وارد دروازه میشود چند نفر بوی حمله میکنند واو را دستگیر ودست پای او را می بندند همراه همان قاصد کمال را دست پا بسته بر قاطری نشانده همراه چند نفر اسکورت مسلح بطرف چابهار میبرند. وتحویل مامورین انگلیسی میاهند  وخیلی زود کمال را همراه همان افراد مجروح بطرف بمبئی میفرستند که در انجا محاکمه ومجازات بشود.

 

انچه را در مورد کمال شنیدید نقل قول از بزرگان منطقه و ترجمه شعری است که در وصف کمال سروده شده  که من چند بند انرا بیاد دارم شاعراز قول کمال چنین میگوید.

 

( ای منی همراه مه دگه ترزنت = دستش ابدال وپادشن لرزنت )  

( چو کهه گرندان که زرتگنت بادان = گردنت په گمبانی بزین سا یان )

 (  رفتگت بخت کرکوتگ عقلا = هشتون لاشاری اسنین پلا )

 ( من شوتون با هوتی گهی تختا = گه په من جاموئی کلات بوتگ )

 ( حاجی میرزا گنده اوغانا = گوشتی گر کمالادیمی ده په سرکارا)

 

  بند اخر شعر.

  سیه سوچی پنج تیر هیزوم داری = گون منی بالاد ت نکت یاری)

 

خلاصه کمال میگوید همراهان من زمانی کشتی جنگی را دیدند دست پایشان بلرزه افتاد ومثل قوچهای کوهی زما نیکه بوی باروت بمشامش بخورد تا اخرین نفس میدوند و ازمنطقه دورمیشوند. کمال میگوید همراهان من هم مثل همان قوچها با سرعت ازمن فاصله گرفتند واموال خود را رها کردند ومرا تنها گذاشتند ورسم بلوچی ومردانگی را از یاد برده بودند.

 

بهر جهت سالها خانواده کمال ازاو بیخبرمیشوند وفکر میکنند او را اعدام کرده اند تا اینکه پس ازاستقلال هند وبیرون رفتن انگلیسها ازانجا کمال هم اززندان شهر بمبئی ازاد میشود وبا هزاران زحمت مشقت خود را به لاشار وبخانه کا شانه اش میرساند ولی از کمال ان دلاور مرد پیرمردی پیرو پرتوت برجا مانده وچنین حکایت میکند که من در باز جوی ها گفتم من بیگناهم قاتل افرادی دیگر بودند ولی سردار مرا بجای قاتل اصلی تحویل شما داده.

وگویا کمال بحبس ابد محکوم میشود وسر انجام پس از بیرون رفتن انگلیس از هند کمال هم بخانه خود که درروستای جکس بوده برمیگردد.

 ضمنا روستای جکس در دو سه کیلومتری غرب شهر پیپ واقع شده بهرجهت کمال در اخر عمر زندگی را با درد رنج سپری میکند وعاقبت درروستای جکس جهان را بدرود میگوید وهم اکنون یکی از بازماندگان معروف وی اقای گلشاه مهرالهی کارمند بازنشسته اموزش پروش شهرستان پهره میباشد که تا هنوز در قید حیات است ودر پهره ساکن میباشد ویکی از نوادگانش بنام نور محمد ساکن هریدوک میباشد.

 شاعری میگوید.

 ( زندگی چیست اخرش مردن = پشت دیوار ارزو ماندن )

 

 حسین خان بدست صلاح الدین کشته میشود.

 

جریان از این قرار است حسین خان فرزند حسن خان میرلاشری با دختر میرهوتی خان دوم حاکم لاشار عقد میکند ولی پیش از انکه مراسم عروسی بر گذار بشود وی بقتل میرسد .

گویا پس از فوت کمال بیشترین افراد خانواده وی همراه عیال واولاد خود جهت گذران زندگی بمسقط عمان میروند ودرانجا ساکن میشوند وپس از مدتی صلاح الدین فرزند بزرگ کمال که هم نام پدربزرگش بوده  به لاشار بر میگردد تا بعقیه بستگان خود را که نوکر وکلفت خانواده حسین خان بوده اند با خود بطرف مسقط ببرد.

 شبانه به روستای گشان میاید وکلیه بستگان خود را که چند نفر مرد زن کودک بوده اند بر میدارد وبطرف گه براه میافتد تا از انجا از طریق یکی از بنادردریای مکران خود را بمسقط برساند.

 

روز بعد حسین خان از جریان اطلاع پیدا میکند بدون خبرتک و تنها فقط همراه شتر دارخود بدنبال  صلاح الدین براه می افتد تا نوکر وکلفتهای خود را بر گرداند گویا نزدیک غروب همان روز در نقطه ای بنام ( زردین پیران ) که بین هیچان وگه میباشد خود را بصلاح الدین همراهانش میرساند صلاح الدین وقتی متوجه حسین خان میشود صدا میزند جلو تر  نیا که کشته میشوی

 

تفنگ خود را مسلح میکند وجلو حسین خان که تا هنوز بر شتر سوار است می ایستد وتفنگ خود را بسویش دراز میکند وحسین خان به اخطار او توجهی نمیکند وتا میخواهد از شتر پیاده بشود صلاح الدین بطرفش شلیک میکند.

 وحسین خان در دم جان میدهد وصلاح الدین بسرعت همراه عیال واولاد بستگانش از بیراهه خود را بیکی از بنادرمیرسانند وباکشی که عازم مسقط بوده خود را بمقصد میرسانند.                                                                                     واز ان طرف نوکر حسینخان خود را بهیچان میرساند واهالی هیچان نعش حسین خان را به ابادی منتقل میکنند وی را در هیچان دفن میکنند زمانیکه خبر به میر هوتی خان میرسد که حسین خان بدست صلاح الدین کشته شده

متوجه میشود دیگر کار از کار گذشته وصلاح الدین خود را به ان سوئی دریا رسانده  میرهوتی خان  در برابر سایر اقوام صلاح الدین که در لاشار سکونت داشته اند عکس العملی  نشان نمیدهد ومیگوید بعقیه بیگناهند وتنها مقصر صلاح الدین است که از دست رس خارج شده.

 

میر هوتی خان همان کاری را میکند که مهیم خان  پدرش با طایفه رئیس های کوچ انجام دادند یعنی دنبال انتقام از قوم قبیله قاتل نمیروند تا انیکه سالها میگذرد وصلاح الدین دست بتجارت میزند واجناسی را از مسقط وارد بلوچستان میکند ودر خوزه دشت کاروان وزراباد انها را  بفرو ش میرساند چون میداند که با منطقه لاشار فاصله زیادی وجود دارد واختمال میدهد که میرهوتی خان وبستگانش هیچ وقت از رفت امد وی به ان مناطق با خبر نمیشوند وبارها برفت امد خود ادامه میدهد تا اینکه در یکی از اخرین سفرش که گویا دست انتقام گیر طبیعت او را بقتل گاه میاورد وارد منطقه کاروان میشود.

درهمین زمان میرمرادبک که پسرخاله حسین خان است جهت طایفه گردی در خوزه چاهان بوده از امدن صلاح الدین با خبر میشود فوری چهار نفر از بلوچهای چاهانی را با خود بر میدارد وبقصد کشتن صلاح الدین بطرف کاروان حرکت میکند وقبلا از جا ومکان وی معلوم میشود که در کدام نقطه ومنزل چه کسی مهمان است میرمرادبک نزدیک عصر خود را بهمان جائی میرساند که صلاح الدین مهمان بوده وی در این موقع بیرون از خانها منزل داشته وبکار سوداگری خود مشغول بوده صلاح الدین واهالی ان روستا متوجه میشوند که چهار تا جماز بطرف خانها میایند تصور میکنند مهمان ورهگذرانی معمولی هستند.  

 میرمرادبک در چند قدمی صلاح الدین  از شتر پیاده میشود وصدا میزند صلاح الدین حسین خان منتظر شما است وتا صلاح الدین میخواهد دست بتفنگش ببرد مورد اثابت گلولهای تفنگ میر مرادبک قرار میگیرد وکشته میشود میرمرادبک تمام باربنه او را ضبط میکند . وبلا فاصله بطرف چاهان وملوران بر میگردد .

ضمنا میر مرادبک پدراقای مراد مبارکی (لاشاری ) کارمند بازنشسته

اداره مالاریا میباشد واکنون نامبرده درشهر پهره سکونت داردهدف از بیان این رخداد  این بود که میرهوتی خان هم بتلافی دادمادش دست بکشتار بی گناهانی نمیزند  همانطوریکه مهیم خان پدر میر هوتی خان بتلافی حسین خان خواهر زاده اش تنها ملاباران را بقتل میرساند وباز بتلافی حسینخانی دیگر که داماد میرهوتی خان  بوده تنها صلاح الدین کشته میشود.

 

در ضمن پس از کشته شدن حسین خان سردار عیسی خان مبارکی با دخترمیرهوتی خان بنام گراناز که بعقد حسین خان در امده بود ازدواج میکند

ضمنا سردارعیسی خان خواهرزاده میرهوتی خان است.

 

واز طرفی میرهوتی خان دوم پدر اقای محمد خان میرلاشاری است  وی هم اکنون در لندن سکونت دارد این هم  شرح وقایعی دیگرکه تقدیم حضور خوانندگان گرامی شد .    

 

واکنون بیشترین نوه نتیجهای کمال درمسقط عمان سکونت دارند و از قراراطلاع تعدادزیادی ازبازماندگان وی در ارتش عمان ودر ادارات دیگر دارای پست ومقامهای بالائی هستند این بود کمال فرزند صلاح الدین وپسرش که همنام جدش بوده.             

 

وهم چنین  یکی ازضرب المثل های رایج در منطه این است اگر کسی همراهش را تنها بگذارد وفراررا بر قرار ترجیح بدهد میگویند فلانی

روی چریکهای کمال را سفید کرده کلمه چریک از ان زمان که همراهان کمال او را تنها میگذارند وتا هنوز هم در میان مردم منطقه رایج است وشاید بعضی هم ندانند که کمال کیست وچریکهای اوکه بوده اند و چه کرده اند امید است خاطره چریکهای کمال برای نسل کنونی ما در هیچ زمینه ای تجدید وتکرارنشود انشالله .

 

بهرصورت دستگیری وتحویل کمال به مامورین انگلیسی  نقطه ای منفی درکار نامه سردارسخاوتمند است وحالا بچند حرکت منفعی دیگرسردار توجه بفرمائید .

اول اینکه پس از صلح با میر گل محمد او را دستگیر میکند وسبب قتل پسر جوان گل محمد میشود دوم اینکه پس از صلح با کمال خان شگیمی دستور قتل وی را صادر میکند که همان تیر اندازی سبب مرگ وی میشود  سوم اینکه کمال فرزند صلاح الدین   که میار وی بوده او را دستگیر وتحویل مامورین انگلیسی میدهد. بهرجهت میگویند انسان جایز الخطا است.

 

ولی در مجموع نقاط مثبت سردار بر نقاط منفی وی می چربد چون وی از عقل ودرایت سرشاری از نظر مردمداری بر خوردار بوده وهم بسیار سخاوتمند چون ومیتواند تمام سران و خوانین منطقه را با داد دهش مطیع خود سازد وهمه پروانه وار بدور او میگردند .

او بود که قلعه سرمیچ را به سرفرازخان مبارکی وقلعه اسپکه را بموسی خان مبارکی  وقلعه مسکوتان را به عبد الله خان شیرانزهی وقلعه سرباز را ببهرام خان بارانزهی  وقلعه بنت هم توسط ایشان به اسلام خان میر حاجی واگذار میگردد.

 یعنی تا ان زمان در بلوچستان سابقه نداشته کسی دست بچنین بذل بخششی بزند  وقلعه ها را بین اقوامش تقسیم بنماید.                      

ضمنا طایفه ناروئی در زمان سردار سعید خان  صاحب منطقه وسیعی در قسمت جنوبی رودخانه بنپور میشوند که از پائین ( چاه سا ردو)  شروع میشود وتا نزدیکی  جنگل چاه هاشم امتداد دارد این منطقه دارای غنی ترین مخازن اب زیر زمینی است وهم بهترین علفچربرای دامداری مخصوصا برای شترمیباشد  واکنون در این منطقه چندین رشته قنات بنامهای باقر اباد اذراباد و مند وباغ نیل وگورک وتعدادی دیگر که من اسامی انها را فراموش کردم وهمچنین وتعدادی موتورپمپ مربوط به طایفه ناروئی دران منطقه وجود دارد واززمان سعید خان بود که این منطقه بنام ( بند ناروئی) نامیده شد وشمال رودخانه بنپور از پائین بزمان تا زهکلوت بنام ( بند بامری ) معروف میشود وپیش ازتصرف و سکونت ناروئیها این منطقه حدود علفچر طایفه بامری بوده  .

 

درزمان سردار سعید خان  بود که طایفه ناروئی برای همیشه دراین منطقه ساکن ومالک ان میشوند البته تعدادکثیری از ناروئی ها در حوزه بنپور ورودبار هم سکونت دارند واینها بازماندگان همان ناروئیهای هستند که همراه سعید خان اول از سیستان ببنپورمهاجرت کردند  .

 

وحالا به دوموارد از بخششهای وی توجه بکنیم  جریان از این قرار است سرداریکنفر ازاهالی گه راجریمه سختی میکند تا جائیکه بقول معروف حصیر کهنه او را هم جمع میکنند وتمام اموالش مصادرمیشود اوکه فرد متمولی بوده بنان شب مختاج میشود.

عاقبت از سر ناچاری روزی خود را بمجلس سردار میرساند ودرگوشه ای می نشیند ولب بسخن نمیگشاید ناگهان سردار متوجه او میشود واز نگاه ملتمسانه او پی میبرد که فشار سنگینی بر او وارد شده از او می پرسد چه کاری دارید بگو او فقط میگوید بنان شب مختاجم فوری کلیدارش را که بنام ( ذ یگم  ) بوده صدا میزند میگوید همین حالا هزار من برنج هزار من گندم هزار من ذرت همراه با مقداری روغن تحویلش بده میگوید دوهزار قرش هم بوی بدهید میگوید بیست تا گوسفند هم بوی بدهید میگوید الاغ رهوار خودم را هم تحویلش بدهید مقداری پارچه هم به او بدهید. دستوراتی پشت سرهم صادر میکند عاقبت ان مرد بلند میشود ودود ست خود را بر روی سینه میگذارد میگوید سردارغلط کردم بیشتر لازم ندارم واین هم حکایتی بر جا مانده از بخشش سردار .

 

وموارد دوم زمانی پیش میاید که سردار همراه اکثر سران منطقه جهت اخذ مالیات به  حوزه کهیر وبیر وبنادر ساحلی دریای مکران میروند واخرین منزلش بندر کنارک بوده ودر اینجا یک روز صبح درویشی میاید به اقایانی که همراه سردار بوده اند مراجعه میکند که من عازم سفر حج میباشم بمن کمکی بکنید هرکدام در حد توان خود مبلغی به درویش کمک میکنند یکی میگوید درویش کمی صبر کن تا سردار از خواب بیدار بشوداو هم منتظر

 

میماند سردار بلند میشود صبخانه ای میخورد جلسه گرم میشود همه بدور او دیوان میکنند  یکی میگوید سردار این درویش عازم سفر حج میباشد  منتظر کمک شمااست چون همه ما کمکهای خود را بوی داده ایم سردار از قصد سفرش می پرسد میگوید گرچه حج برای من درویش واجب نیست ولی چنان شوق سفر حج وزیارت قبر رسول الله بسرم افتاده که در نظر دارم پای پیاده خود را بمقصد برسانم  سردار ذیگم صندوقدارخود را صدا میزند میگوید هزار قرش به درویش بدهید. چند بار مبلغ قرشها را اضافه میکند  بچند هزارمیرسد  وباز میگوید شتر مخصوص مرا هم با تمام سازبرگ و به ایشان بدهید قند چای هم به اندازه کافی بوی بدهید چند دست لباس هم بوی بدهید عاقبت درویش میگوید سرداربرای من کافی است.

 

 ودرویش هم بلا فاصله پولی که قبلا سایر همراهان سردار بوی داده بودند ان پولهارا روی زمین میگذارد میگوید من نمیدانم که بمن چقدر کمک کرده این پولهای شما است هر کسی هر چه بمن داده پول خود را بر دارد که کمک سردار برایم کافی است وشاید اضافه هم باشد یکی میگوید درویش پولهای ما را هم بر دار میگوید اگر من بزیارت خانه کعبه مشرف شدم بگذارید تنها برای همین یکنفر دعا بکنم این هم یکی دیگر از بذل بخششهای                                   بیاد ماند نی سردارسعیدخان شیرانزهی بود.

 

 سردارسیاستمدارو سخاوتمند  بعلت اعتیاد بتریاک پیری زود رس همراه با بیماری بسراغش میاید ودر شهر گه  در سال 1333 قمری جهان را بدرود میگوید واو را  درکنارکبرپدرش سردارحسینخان بزرگ بخاک میسپارند .

 

وفرزند جوانش بنام حسین خان دوم بجای وی می نشیند وبقول معروف هر کسی پنج روز نوبت اواست وبا درگذ شت سردارسعید خان دوم حکومت شیرانزهی هم بپایان خود نزدیک میشود . وباز به رخدادهای که بعد از وفات سردارسعید خان در زمان فرزندش سردار حسین خان دوم در شهر گه اتفاق می افتد توجه بفرمائید.

 زمانیکه سردار سعید خان در بستر بیماری افتاده بود وروز بروز بر شدت بیماری وی افزوده میشد از فنوج سردار محمدخان حاکم فنوج که نوه عموی سردار است جهت عیادت  به گه میاید متوجه وضع نگران کننده جسمی سردارمیشود بفکر چاره می افتد چون احتمال میدهد بعد از سردار گرفتاریهای برای پسر جوانش درست بشود وبیشترین خطر را از جانب رستم خان ومیرهوتی خان احساس میکند.

 که چشم طمع بمناطق حکومتی جانشین سردار حواهند دوخت وسردار محمد خان در نظر دارد ترتیبی بدهد که بقول معروف سر رقیب را بدست رقیبی دیگر بسپارد.

 سردارمحمد خان که مغز متفکر طایفه شیردانزهی میباشد واز نظر سیاست گوی سبقت را از همردیفان خود ربوده بفکر چاره می افتد که بعد از وفات سردارجلوخطرهای احتمالی رابگیرد وی ازجانب اقایان ومیرهوتی خان حاکم لاشار ورستم خان حاکم اهوران احساس خطر میکرد که منطقه نفوذ شان به گه نزدیک است ودر این زمان سردار حسین خان دوم جوانی پانزده شانزده ساله میباشد وبنظر سردار محمدخان وی تاهنوز تجربه                             چندانی از نظرمردمداری ونخوه حکومت را ندارد سردار محمد خان  بنظرش میرسد پیش از وقوع حادثه باید علاج واقعه را بکند.

 ودر صدد برمیاید مدعیان وخطر های احتمالی را که اقایان نامبرده میباشند بعد از درگذشت سردارانها را با همدیگردرگیر بنماید تا چشم طمع بحوزه حکومتی حسین خان جوان نداشته باشند روزی در خلوت  با سردار که در بستر بیماری افتاده بوده نقشه خود را مطرح میکند واو را متوجه خطری مینماید که پس از وی متوجه جانشین او خواهد شد.

 سردار محمد خان که خود را خافظ دودمان شیرانزهی بعد از سردار میداند چنین پیشهاد میکند که لازم است هم میرهوتیخان وهم رستم خان را به گه دعوت بکنید که من بیمارم میل دارم شما را ببینم .

 قاصدی همراه نامه ا ی بطرف رستم خان ویکی بطرف میرهوتی خان میرود ودر نامه از اقایان دعوت شده که جهت دیدن من بگه بیائید اقایان هم بلا فاصله  خود را بگه میرسانند تا بدانند سردار چکاری با انها دارد چون هم میر هوتی خان وهم رستم خان خود را مدیون محبتهای سردار میدانند.

 

 چند روزی میگذرد اقایان متوجه اوضاع جسمی سردار میشوند وبرنامه سردار محمد خان این است که هم با میر هوتی خان وهم با رستم خان بطورجدا گانه و محرمانه صحبت بکنند بطوریکه اقایان متوجه جلسه محرمانه نباشند.

 روزی بتنهای میر هوتی خان را بخلوت میطلبند که در ان جلسه تنها سردار محمدخان خضور دارد سردار سعید خان رو به  میرهوتی خان میکند میگوید تو نوه عموی منی ووجود تو باعث شد اختلافات چندین ساله شیرانزهی ولاشاری بر طرف گردد ودر خال حاضر تو نزدیکترین وقابل اعتماد ترین وارث من هستی بهمین خاطر از تو میخواهم بعد از من از فرزندم با تمام توان خود نگهداری بکنید تا او بر اوضاع مسئلط بشود وتنها خطر را هم از جانب اسلام خان احساس میکنم.

 

بهر جهت میرهوتی خان قول میدهد که من در حد توان خود از فرزند تو حمایت میکنم وخیال شما اسوده باشد وپس از مدتی دوباره همین خلوت با رستم خان انجام میشود وباز دران جلسه تنها سردار محمد خان حاضراست سردار رو به رستم خان میکند که تو خواهر زاده منی ونزدیکترین وارث منی بتو سفارش میکنم پس از من از فرزندم نگهداری بکنید چون او جوان است وبکمک شما نیاز دارد رستم خان هم قول میده که با تمام وجودازفرزند شما حمایت میکنم . ازاین جلسه های محرمانه نه میرهوتی خان خبر دارد که چنین سفارشی برستم خان گرفته شده ونه رستم خان با خبر است هر کدام فکر میکنند که سردار تنها بمن سفارش کرده که از حسینخان نگهداری بکنیم پس از مدتی  میر هوتی خان بطرف لاشار و رستم خان بطرف چانف برمیگردند.

 زمان زیادی ازمسافرت اقایان نمیگذرد  که خبر فوت سردار به انها میرسد.

بلا فاصله رستم خان فرزندش بنام احمد خان را همراه تعدادی افراد مسلح روانه گه میکند. و میر هوتی خان هم بمخض اطلاع از فوت سردارپسرعمو ودادمادش اقای نورالدین خان را همراه تعدادی تفنگچی بطرف گه میپرستد .

وخبر ندارد که پسر رستم خان قبلا خود را بگه رسانده ونگهبانی سردار حسین خان دوم را بعهده گرفته اند .

 

نورالدین خان زمانیکه به هیچان میرسد از رفتن احمد خان بگه با خبر میشود ودر هیچان توقف میکند وجریان را به اطلاع میرهوتی خان میرساند که من چکار بکنم منتظر جواب میماند میرهوتی خان که از سفارش سرداراطلاعی ندارد که از رستم خان هم خواسته که بعد از من از پسرم نگهداری بکنید میر هوتی خان رفتن احمد خان را توهینی بخود میداند که سردار بمن سفارش کرده چرا رستم خان پسرش را فرستاده از کار رستمخان ناراحت میشود.

 

 به نورالدین خان دستورمیدهد تعدادی ازابادیهای حوزه گه را غارت نموده برگردد تا رستم خان متوجه  باشد که بمن بی احترامی شده چون سردارسفارش نگهداری از حسین خان ومنطقه اش  را بمن واگذار نموده وی خبر ندارد که همین سفارش را برستم خان هم کرده که از فرزندش نگهداری بکنند .  

رستم خان هم از حرکت نورالدین خان ناراخت میشود وبلا فاصله بچند نفر از نوکرانش دستور میدهد که شبانه به هریدوک رفته وابادی حبث اباد را که متعلق میر هوتی خان است به اتش بکشند بر گردند نوکران رستم هم یک باغ میوه را به اتش میکشند وچند تا گاو را هم که متعلق بزارعین ابادی بوده اند میکشند برمیگردند .

 

 طایفه لاشاری ومبارکی دراستانه درگیری قرار میگیرند.

 

بهر جهت طولی نمیکشد میر هوتی خان هم تعدادی تفنگچی در اختیار دهقان پیشک میگذارد ودستور میدهد که ابادی میر ملک که نزدیک قلعه چانف میباشد ومتعلق برستم خان است به اتش بکشند بر گردند افراد میر هوتی خان هم دستور را انجام میدهند باغهای میر ملک را به اتش میکشند ودر روستای دازان هم چند رائس گاورا که متعلق به خواهر رستم خان بوده میکشند بر میگردند.

 

وبااین انتقام گیری طرفین شروع بلشکر کشی میکنند وخود را برای درگیری اماده میکنند.

ودر این میان سرفراز خان برادر کوچکتر رستم خان که او هم یکی از افراد سیاسی وبا دانش زمان خود میباشد واز طرفی همسرش خواهر میرهوتی خان است احساس خطر میکند فوری برستم خان ومیرهوتی خان مراجعه میکند واز طرفین میخواهد بخاطر حکومتی دیگران خود را برباد نکنید چون در طول تاریخ لاشاریها ومبارکیها همراه وهم سنگر بوده اند  ومناطق لاشار اهوران بهم وصل میباشند واگر قرار درگیری باشد بمدت چند ساعت از همدیگر تلافی میکنید.

 خلاصه با دلیل وبرهان سرفراز خان لشکر کشی میر هوتی خان ورستم خان خاتمه پیدا میکند وجریان با میانجیگری نامبرده حلع فصل میشود.

وتا اینجا نقشه سردار محمد خان که درگیر نمودن میرهوتی خان ورستم خان بوده با پا درمیانی سرفراز خان عملی نمیشود یکسالی ازنگهبانی احمد خان پسر رستم خان میگذرد باز سردار محمد خان طرح دیگری میریزد شاید این باردرگیری بوجود بیاید .

 

باز به گه میرود واز سردار حسین خان میخواهد که فعلا احمد خان ونفراتش را مرخص بکنید . وی هم بنا به پیشنهاد  سردار محمد خان ضمن تشکربه احمد خان میگوید دیگر نیازی بزخمت شما نیست احمد خان هم با خوشخالی بطرف چانف بر میگردد وجریان را به اطلاع پدرش میرساند رستم خان هم خوشخال میشود که سفارشات دائیش را به انجام رسانده مدتی میگذرد باز سردار محمد خان از حسین خان میخواهد که نامه ای برای میر هوتی خان بفرستد واز او بخواهید یکی از بستگانت را همراه تعدادی مسلح نزد من بفرستید.

 میر هوتی خان هم بلا فاصله نورالدین خان را همراه تعدادی تفنگچی روانه گه میکند ورستم خان از رفتن نورالدینخان ناراحت میشود که سردار نگهداری را بعهده من گذاشته بود فکرمیکند که دست سردارمحمد خان درکار است بخاطراینک یکی از همسران میرهوتی خان دختر سردار محمد خان است.

 ورستم خان چنین تصورمیکند که سردار محمد خان میخواهد جای او را به دامادش میرهوتی خان واگذار بکند رستم خان هم در صدد نشان دادن عکس العملی بر میاید وبا یکی از افراد سلحشورطایفه کشیکی بنام سید محمد تماس میگیرد وبوی ماموریت میدهد که فصل برداشت محصول برنج در شهر گه میباشد به ابادی گه حمله نموده وخرمنهای مردم  را غارت بنمائید و برگردید.

 

گویا سید محمد که سرش برای دعوا خارش میدهد از ماموریت استقبال میکند تعدادی افراد مسلح از بستگانش را بر میدارد بروز روشن وارد ابادی میشود خرمنهای مردم را غارت نموده ومقدار زیادی برنج بار گاو والاغهای مردم میکند ومیخواهد با سرعت از ابادی خارج بشود خبر بقلعه میرسد ونورالدین خان هم بلا فاصله دهقان پیشک را همراه چند نفر مسلح ماموریت میدهد که جلو سید محمد گرفته بشود ودهقان هم سریع راه را بر سید محمد افراد ش در جای بنام ( پیربیشک  ) که مادرچاه قنات گه در ان حدود است می بند وزمانیکه سید محمد همراهانش بتیر رس دهقان وافرادش میرسد دهقان صدا میزند سید محمد برای رفتن بکشیک عجله نکن تفنگ دهقان بصدا در میاید سید محمد  مورد اثابت قرارمیگیرد ودر جا بقتل میرسد .

وهمراهان سید محمد هم دست بمقاومت میزنند وتا نزدیک  غروب درگیری ادامه پیدا میکند عاقبت نفرات سید محمد از تاریکی شب استفایده نموده نعش سید محمد را بر میدارند وارد کشیک میشوند وتمام بار بنه وبرنجهای مردم هم برگردانده میشود .

 

واز دهقان پیشک بشنوید که چند جا نام  وی مطرح میشود نامبرده فرزند ملا حسن است همان کسی که هنگام نجات میرهوتی خان اول از زندان قاجارها ملا حسن او رابا کند زنجیرازپای دیوار قلعه بنپور بدوش میگیرد وبه ان طرف رودخانه بنپورمیرساند جریان را قبلا بطور مشروح در قسمتهای گذشته بیان کردیم .                         

 

 بهر جهت دهقان پیشک فرزند ملا حسن فردیست تیراندازوسوارکار ودلاوری بی نظیراست ودرتمام درگیریها  وماموریتهایش همیشه موفق  پیروزبوده ومیر هوتی خان او را در حد برادری دوست داشته چون بهترین تفنگ وبهترین اسب را در اختیار وی میگذارد دهقان در روستای گردهان دارای ملک زندگی میشود وکارگر زارع داشته نامبرده با خوشنامی دراواسط سال 1334در هریدوک زندگی را بدرود میگوید وچهار فرزند از وی  برجا میماند که بهادری وشجاعت رااز پدر به ارث برده اند واکنون یکی از نوه های دهقان   بنام پرویزلاشاری(رسول ) درکشور نروژ سکونت دارد.

 وبیشترین افراد خانواده وی ساکن درهریدوک میباشد وهمچنین اولین شهید زمان انقلاب در منطقه لاشار فرزند دهقان بود بنام کریم بخش  وی هنگام خلع سلاح پاسگاههای اسپکه وپیپ که در تاریخ بیستم شهریور ماه سال 1358اتفاق می افتد وی یکی از همراهان  اقای محمد خان میرلاشاری بودند که دردرگیری رویاروی که در پاسگاه ژاندامری پیپ روی میدهد کریم بخش درانجا بشهادت میرسد این هم دهقان پیشک  وبازماندگا نش .

رستم خان از قتل سید محمد اگاه میشود به اقوام سیدمحمد دستور میدهد بطرف ملوران بروند وچند نفر را بتلافی سید محمد بقتل برسانند افراد کشیکی وارد ملوران میشوند ودونفرازاهالی بیگناه انجا را بقتل میرسانند بر میگردند وباز میر هوتی خان ورستم خان دست بلشکر کشی میزنند وخود را برای درگیری اماده میکنند که باز با پا درمیانی سرفراز خان بین رستم خان ومیر هوتی خان صلح بر قرارمیشود گویا سردار محمد خان از این پا درمیانی سرفراز خان ناراحت میشود ومیگوید تا سرفراز خان زنده است اختلاف بین رستم خان ومیرهوتی خان بوجود نمیاید .

 

مدتی پس ازاین واقعه نورالدین خان بطرف لاشار برمیگردد ومیر هوتی خان برادرش بنام شهنوازخان را بجای نورالدین بگه می پرستند واین بار همراهان شهنواز خان را بیشتر افراد شگیمی تشکیل میدهند بسر پرستی میرن دادماد و خواهرزاده سیدی وباززمان برداشت محصول برنج فرا میرسد .

 

 فاجعه ای درشهر گه اتفاق می افتد.

 

جریان ازاین قرار است شخصی بنام پهلوان سرپرست طایفه باشنده های گه اولین زمینداری بوده که برنج خود را درو میکند وطبق معمول سهمیه قلعه را میپردازد ومشغول بار کردن  محصول خود میشود تا بمنزلش ببرد .

درهمین موقع میرین شگیمی میاید ومیگوید من از طرف سردار قاصدم که مقدار یک صد من برنج بما عوضی بدهید که برنج قلعه تمام شده پهلوان میگوید انچه حق قلعه بوده من تحویل نفرات سردار داده ام  ودیگر                              حاضرنیستم یکمن برنج بعنوان عوض ویا اضافه بدهم میرین اسرار میکند که سخت نگیرید همین فردا پس فردا عوض برنج شما داده میشود عاقبت حرفهای تند تیزی بین پهلوان ومیرین رد بدل میشود میر میگوید من دست خالی بر نمیگردم جلوبار شما را میگیرم  وتا میرین میخواهد جلو بار را بگیرد پهلوان بطرفش شلیک میکند ومیرین درجا بقتل میرسد . وپهلوان سریع محصول برنج خود را بارالاغها نموده سریع خود را به محله (تومپی ) که محل سکونت باشنده های گه میباشد میرساند فوری تمام بستگان خود را از جریان مطلع میکند که میرین بدست من کشته شده تمام افراد باشنده فوری  

مسلح میشوند وبرپشت بام خانهای خود سنگر میگیرند خود را برای درگیری اماده میسازند .

 

واز ان طرف هم وقتی شهنوازخان از جریان قتل میرین با خبر میشود فوری عده ای را برای اوردن نعش میرین بمحل حادثه میپرستد وبلا فاصله خود همراه نفراتش محله تمپی را بمحاصره در میاورند تا پهلوان از انجا خارج نشود وباید کشته ویا دستگیر گردد.  وهم سریع یکنفر سوار را به شگیم میپرستد اقایان سیدی ونواب را در جریان حادثه میگذارد واز انها میخواهد هر چه زودتر خود را به گه برسانید تا پهلوان از تاریکی شب استفایده نکنند                      وازمحاصره نگریزد.

 وهم میگویند قبری برای میرین اماده بنمایند و نعش میرین را بوسیله شتری بطرف شگیم حمل میکنند وجنگ در تمپی ادامه پیدا میکند ومنازل باشنده ها بمحاصره افراد شهنوازخان درمیاید.

زمانیکه خبر به شگیم میرسد بلا فاصله سیدی نواب همراه افراد مسلح خود بطرف گه حرکت میکنند بین راه با شتری که نعش میرین را حمل میکرده بر خورد میکنند گل محمد برادر میرین شتر را میخواباند تا صورت برادرش را ببیند و او را می بوسد وبه افرد یکه نعش را حمل میکردنند میگوید کنار قبر برادرم بگوئید یک قبر دیگرهم اماده بکنند.  ومیرین وگل محمد برادرند خواهر زادگان سیدی نواب میرین داماد سیدی میباشد گل محمد داماد نواب .

 

بهر جهت سید نواب نزدیکیهای عصر خود را به تمپی میرسانند وحمله تیر اندازی از طرف شگیمهای تازه نفس خشمگین  شروع میشود که در همان نخستین یورش بطرف سنگر باشنده ها گل محمد برادر میرین هم هدف قرارمیگیرد وبقتل میرسد یعنی هر دوبرادردر یک روز کشته میشوند.

وپس از قتل گل محمد حمله شدید شگیمی ها شروع میشود خانه هارا به اتش میکشند وقیامتی بر پا میکنند مردان باشنده که بر پشت بامهای خود سنگر گرفته بودند ناچار میشوند جهت نجات زن کودکان خود از اتش سوزی از پشت بامها پائین میایند وبقتل میرسند ظرف مدت کوتاهی پس از قتل گل محمد کلیه مدافعین همراه با پهلوان بقتل میرسند ودر پایان درگیری

 

تعداد هفده نفر باشنده کشته میشود ودر میان مقتولین تعدادی زن وکودک هم وجود داشته که بر اثر اتش سوزی جان میدهند وبدین طریق باشنده های شجاع تا اخرین نفر واخرین فشنگ مقاومت میکنند وکشته میشوند وهمان شب سیدی نواب همراه نعش گل محمد که سفارش کرده بود قبری دیگر در کنار قبر برادرم اماده بشود وچنین هم میشود دوبرادر در کنار هم ارام میگیرند این هم یکی از حوادث وحشتناکی بودکه در شهر گه ( نیکشهر ) وبخاطر صد من برنج اتفاق می افتد .

 

نگهبانی اقایان لاشاری ومبارکی از سردار حسین خان دوم بقیمت جان

سید محمد کشیکی ودو نفر ملورانی ودونفر شگیمی وهفده نفراز باشندهای گه تمام میشود. یعنی جمعا بیست دو نفر مفت مجانی بقتل میرسند واز طرفی نزدیک بود بین دو طایفه متحد لاشاری مبارکی کشت کشتار بوجود بیاید که با درایت سر فراز خان ازوقوع اختلاف جلوگیری میشود.

 باز ماندگان پهلوان فرزند بزرگش بنام میر عبدالرسول امیری بوده که در ده اول حکومت ملایان در شهر کراچی پاکستان فوت میکند وفرزندان وی یکی پیربخش نام داشته وداماد ایشان هم فردی بودند بنام یعقوب که سرمایه دارمعروف و صاحب اولین پمپ بنزین در شهر گه ومسلما از پهلوان ومیرعبدالرسول نوه نتیجهای زیادی بز جا مانده  ودر شهر گه سکونت دارند.

 

مطالبی را که از درگیری گه بیان کردم نقل قول از مرحوم حاجی شهنوازخان است که از نزدیک شاهد جریان درگیری بوده اند وی چنین میگوید که من  در ان موقع جوانی شانزده هفده ساله بودم میگوید تقدیر چنین بودکه یک فاجعه نا خواسته بوجود بیاید چون پهلوان فرصت داشت که از شهر گه خارج بشود ولی بجای خارج شدن بر پشت بامهای خود سنگر میگیرند. اماده درگیری میشوند میگوید  پس از قتل میرین من همراه نفراتم تمپی را محاصره کردیم تنها بهدف  قتل ویا دستگیری پهلوان بود ومرتب به نفراتم سفارش میکردم مواظب زن بچها باشید ما تنها با پهلوان طرفیم میگوید زمانیکه سیدی نواب بما ملحق شدند از من خواستند شما بطرف قلعه بروید استراخت بکنید ما تکلیف پهلوان را روشن میکنیم .

 

میگویند من تازه وارد قلعه شده بودم  یکنفر امد بمن اطلاع داد گل محمد هم کشته شد وسیدی نواب دستور اتش زدن خانهای باشنده ها را داده اند من هم سریع بطرف تمپی بر گشتم ومشاهده کردم که خانهای دراتش میسوزند  ومدافعین هم یکی پس از دیگری بقتل رسیده بودند میگوید با قتل گل محمد افراد شگیمی دیوانه وار حمله میکنند وتا زمانی من  بصحنه برگشتم و متوجه فاجعه شدم دیگر کارازکارگذشته بود .

 

 این هم نقل قولی ازحاجی شهنوازخان میرلاشاری از حادثه دلخراش تمپی 

 نامبرده درسال 1350 شمسی جهان را بدرود میگوید  ودر ابادی هریدوک ودرکنارمسجد جامع انجا که خود بانی ان مسجد بوده اند  بخاک سپرده میشود.

  واولاد وباز ماندگان وی که در اروپا ساکن هستند نام مبرم اقایان پیربخش وابراهیم پسران شهنوازخان ساکن در کشور دانمارک  واقایان بهرامخان میرلاشاری ودکتر رضا میرلاشاری وبیژن میرلاشاری  نوههای وی درکشور نروژساکنند.

 

اقای رستم میرلاشاری هم نوه ایشان ساکن در کشور سوئد میباشد ومهندس محمد کدخدائی نوه ایشان ساکن دانمارک هستند.

 این بود بازماندگان شهنوازخان درکشورهای اروپائی.

 ضمنا طبق معمول هرزمان اسمی از بزرگانی که در قید حیات نیستند در مقالاتم  اورده بشود سعی میکنم ازاولاد وبازماندگان انها نام ببرم تا عزیزان متوجه باشند نقل قولها درست ومستند هستند وشاهدان زنده ای وجود دارد که رخدادها را اززبان پدروپدربزرگان خود شنیده اند.                 

 بهرجهت مدت زمانی از حادثه تمپی میگذرد کمک وماموریت اقایان لاشاری بپایان میرسد وسردار حسین خان براوضاع  مسئلط میشود ونتیجه سفارشات سردار سعید خان ونقشه سردارمحمد خان بقیمت جان بیست دونفر تمام میشود.   

 

وفراموش نکنیم امروز هم بر اثر دسیسهای مامورین رژیم در بلوچستان طایفها را بجان همدیگر انداخته اند که باعث کشت کشتا ر فراوانی شده فقط برای نمونه عرض میکنم اختلافی که بوسیله مامورین رژیم بین جلال ازباغی ورسولک سرکوهی بوجود میاید  ظرف مدت چند روز بیست نفراز طرفین کشته میشوند.        

 

ضمنا جلال یکی از همراهان اقای محمد خان میرلاشاری بودند وجریان مردانگی او را در قسمتهای گذشته بیان کردم  رسولک هم  یکی ازهمراهان جلال واز اقوام نزدیک همسرش بوده  که مامورین اطلاعات وی را با جلال شهمراد درگیرمیکنند وکشتار در میان طوایف لاشاربرای اولین بار در تاریخ این طایفه از برکت وجود رژیمی بنام جمهوری اسلامی  بوجود میاید.   

 

وامثال این گونه کشتارها در زمان حکومت ملایان در بلوچستان به امری عادی وروزمره  مبدل شده اگرروزی بخاطرصد من برنج بیست دونفرکشته میشود امروز بخاطر هیچ پوچ فقط بخاطر رضایت دشمن همد یگر را قتل عام میکنیم واز اوایل انقلاب تا کنون بدنبال کشتن   ونابودی برادرانی هستیم که علیه دشمن قیام کرده ومیکنند.

دراینجا بیان حوادث زمان حکومت شیرانزهی رابه پایان می رسانم =      

                        

                                 *****

 وازاین پس به رخدادهای زمان حکومت بارانزهی در بلوچستان توجه بفرمائید.  

قسمت هفتم را با بیان این بند شعرخاتمه میدهم .

 

    (  جنتی چار فصلین منی بوستان =  زنده با د باغین می بلوچستان   

درپایان منتظر نظرات وپیشنهادات عزیزان هستم چنانچه متوجه شدید درمقالاتم مواردی کم زیا د ذکر شده از یاد اوری وتذکر شما تشکر میکنم البته منهای اشتباهات املائی بنده که ازسواد فارسی من خبر دارید.

  پایان قسمت هفتم.

 

 موفق باشید عبدالکریم بلوچ

نظرات 9 + ارسال نظر
فاروق دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ق.ظ

شما را به خدا بیایید و این گنجینه عظیم را تبدیل به کتاب کنید تا هم رسالت تاریخی و انسانی خود را انجامداده باشید.و هم مردم را بهره مند سازید.

metsengi دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:15 ق.ظ

jenab shirani lotfan ba shooure mardam bazi nakonid waghti kle az massaleie khabar nadarid ....lotfan dalile koshte shodane mir fagher mohmmed ra baraye mardom tozeeh dahid ..aya gheyr az in nabood ke namzade mir peeri ra dar ghasreghand be zoor be ezdewaje khod dar miawarad... wa be yad dashte bash abderrahman ghatyele mir peeri ra ka miran baradarzadeash be ghatl resand dar rostaye nokohch dashtandar

سلام متسنگی عزیز شاید حرف شما درست باشد بنده تنها این مقالات را نشر دادم و نویسنده باید جوابگو شما عزیزان باشد

ممنون از اهتمام شما بزرگوار


همیشه با نظرات و انتقادات خود ما را بهرمند سازید تا مسائل روشنتر شوند و ابهامات رفع گردند .

بدرود : شیرانی :

مجتبی سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 11:08 ب.ظ http://mojtabajangizahi1026@gmail.com

با عرض سلام برادر گرامی درمورد لشکر کشی سردار شیرانی ک با نواب خان بامری درگیر بودن مطلبتون کاملا نادرسته و شما خودخواهانه ب مسئله پرداختین این بهرام خان بارکزهی بودن که تا سه روز جنگ طائفه بامری رو ب تنگ اوردن و نواب خان مادر و چند زن رو فرستاد تا جنگ رو تموم کنه درضمن برادر عزیز زیاد قومتون رو بزرگ نشون میدین و هرجور دلتون خواسته از ذهنتون ساخته و پرداخته کردین این منداروردیا چیه که گفتین سردا شیرانیا ب بهرام خان گفته شما بیچاره بودین ما شمارو ب تخت نشوندیم واقعا جای تاسف برا شما برادرجان زمانی ک طایفه و قوم بارکزایی تو افغانستان پادشاهی میکردن قوم شما تو افغانستان اجازه کشاورزی نداشت زندگی براشون تنگ اومد ک ب طرف سیستان هجوم اوردن برو عزیزم بیشتر تحقیق کن و تاریخ رو بنفع خودتون رقم نزن...

احمدلاشاری یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 04:52 ق.ظ

اولا شما درمورد کمال هیچی نمیدونین دوما کمال اهل لاشار نبوده کسی پدرشو نمیدونه سوما صلاحدین برادرش بوده نه پدرش وگذشته ازاون غلامان اون زمان حق تجارت وجمع کردن ثروت برای خودنداشتن هرغلامی متعلق به یه طایفه بوده نه اینکه خودش غلام داشته باشه چهارما کل حاکمای منطقه مکران افغانی هستن ومغول نه بلوچ بعدبرادرعزیززنش بلوچ بوده نه ریس وبه خاطر اینکه یه زن نوکرهم گرفته بهش این راوی شماتهمت زده حتی همه بچه هاش باسرطایعه های لاشار وصلت کردن

سلام ممنون که سر زدین امیدوارم نویسنده پاسخ دهند

یاسرماهبانی یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 01:45 ب.ظ

باعرض سلام وخسته نباشید برادرعزیزمن شما واقعا مطالب جالب ومفیدی ارائه میدین وادم باخواندنشان به وجد میاد فقط تاریخ که راوی به شما نقل میکنه درخیلی جاهاتحریف شده مثلا درمورد کمال که میگین فرزندصلاحدین درحالی که صلاحدین اسم برادرش بوده وازبلوچای رودبار بودن نه لاشاروشعری که بهتون گفتن اگه کامل میخوندی متوجه میشدی واینکه کمال سه زن داشته یکی ریس وبلوچ سومی نوکر از بلوچ ونوکر بچه داره که بجه های بلوچ ونوکر بابهترین طایفه ها وصلت کردن فقط یک فرزند پسر داشته ملامقصود که باریسای زیرشهر وصلت کرده این نقل و قول کوچکی بود ازطرف پدربزرگم که ازنزدیک باهاشون اشنایی داشته وهمچنین حاجی میردور هم به نقل ازپدرشون میگه کمال بلوچ اصل بوده وهمچنین خوانین نمیذاشتن بلوچ به جای برسه چه برسه به گفته شما به یک غلام درمورد جنگ وتجارت ایشان مطالب درست بیان شده خیلی ممنون ارمطالب خوبتون

سلام ممنون از نظراتتون امیدوارم نویسنده پاسخ دهند

احمد امیری چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 07:09 ب.ظ

باعرض سلام و خسته نباشید به برادر عزیز اقای عبد الکریم بلوچ نویسنده محترم لطفا از تکثیر مطالب دروغ بدون سند پرهیز کنید چون خواهر زاده سیدی برای قرض کردن برنج نرفتن برای گرفتن مالیات تعیین شده به خاندان کمال خان پدر سیدی ونواب باید سالانه بپردازند رفتن وبه گفته شما روستاهای اطراف گه را اتش کشیدن در حالی که خود شهر گه بوده دوما بدون کمک هیچ خان زاده ای این کار انجام شده توسط سپاهی های میر سیدی ونواب در ضمن جنگ کردن رانندگی ماشین نیست که به قول شما پسر سردار خسته شده رفته استراحت کنه لطفا این قوم گرایی رو انجام نده در مطالب در ضمن شما نویسنده محترم فقط از قسمت اختلاف دو برادر تفرقه افکنی میکنید درحالی که سرداران شگیم زیر سلطه هیچ خوانینی نبوده و در منطقه لاشار خودمختار بوده وهمیشه پشتیبان مردم لاشار بودند در ضمن عیسی خان که موفق به کشتن پسر سیدی شده با ترفند زن طلاق خوردن عیسی خان به نشانه دوستی با کمال خان فرزند سیدی موفق به کشتنشون میشن که حتی عیسی خان بعد از این کارش پیش مادر کمال خان میگه که من کسی نبودم که بتونم کمال خان رو رودرو بقتل برسونم مگر با همین حیله زن طلاق اقای عبد الکریم بلوچ لطفا تحقیق کنید و اگر جایی برای شما سوال است من منتظر شما هستم

salam nevisandeh batyad pasokh dahand mamnon sarzadin

عبدالمجیدسابکزهی فرزندکدخداعبدالحمیدنوه کدخداماریپ دوشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:55 ب.ظ

لطفا شماداستان میاربودن میرسیدی درکوچینک پیش کدخداماریپ ازیادت رفته که ازقلم انداختی یانمیدانستی درموردمیاربودن میرسیدی درکوچینک

لاشاری چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 04:18 ب.ظ

از مطلب مطلبتون معلوم کل روایت ب نفع خود نوشتیی .تاریخ قابل تحریف نیست درگیری سعید خان با میر گل محمد بخاطر ندادن مالیات بود.چون میرگل محمد مال دارواصل نسب دار بود ک بهترین زمین های حاصلحیز مخت وبندان داشت وهم تنها کسی بود که مالیات ب سردارسعیدخان نمیدادچون با حاکم بنت ولاشار قرابت فامیلی داشت یعقوب فرزند رستم نوع میرحاجی ازبنت وپسر میرمرادبیک پسرخاله سردارحسین خان ب اسم بهرام برادرمرادخان هم دامادمیرگل محمدبوددوم چرا بقیه قصه نمیگه ک پس از قتل میرگل محمد میربراهیم ورستم وکیرگل محمد وبلوچ های چاهانی دست ب قتل عام تمامی کسی ک درمرگ میرگل محمد شریک بودزدن وچندین مرتبه ب شگیم حمل کردن..حاکم بنت اسلام خان چون برادرزاده اش سرداررستم وحاکم لاشارک پسرخاله انها میرمرادبیک درحمل باشگم شریک بودن با آنها همراهی میکردن..وشگیم ها ک دل پری داشتن ب تلافی خون های ک ازشون ریخت بودن اومد با باشنده درگیربش. چون باشنده ها اکثرشون نوادگان میرگل محمدبودن...شما کل تاریخ ب نفع خودتون داری تعریف میکنید دوست من .

با تشکر بامری یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 01:05 ب.ظ

دستت درد نکنه انقد دروغ مینویسی راوی جان این روایت نویسی شما یا از روی جهالته یا از روی غرور چون این حرفای شما هیچ کدام بهم ربط نداره مثلا درگیری قوم بامری با دادشاه بوده که دادشاه به دستور فلان خان اومده به قلمرو بامری ها و تعدادی گوسفند با خودش برده چون بامری ها به هیچ کس باج نمیدادن و از کسی هم باج نمیگرفتن اونجا هم دادشاه موفق به دزدیدن گوسفندان‌میرزا خان شد که بلا فاصله میرزا خان که خودش از یک جهت سید بود ادم خوش قلبی بوده اونارو بخشیده بعد اون درگیری که شما میگید جریانش یه چیز دیگه هست لطفا اول تحیق کنید بعد روایت بنویسید چون در اوقوام بلوچ درگیری های زیادی شده این حرفا های بی سند و مدرک شما جای جای حالا اگه درسته ولی اکثرشون غلته و همین حرفای غلت باعث تفرقه افکتی میشه خواهشا اگه میخواهید تاریخ کشتار های و خان بازی هارو به رخ بکشید این برای بلوچ خوشنامی نیست ننگه که بلوچا همدیگرو میکشتن باید طوری وقایع تاریخ رو بنویسی باعث سربلندی بلوچ باشه ن خون خواری و خود خواهی بازم اگه‌میخوای مطالبت رو ادامه بدی از منابع اگاه مطالب رو دریافت کن بعد نویس چون من نظرات دوستانو بعد هر مطلبی که گذاشتی اکثرا خوندم اکثر جنگ هارو جابه جا یا طوری به نفع قومی دیگر نوشتی

babat tozihetan mamnon tarikh hae ro qazawat mikonad manatg mabai

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد